عشق باید زیباترین حالت آزادگی باشه،
نه بدترین حالت بردگی!
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی آزادگی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
Love should be the most beautiful from of freedom Not the worst from of slavery!
عِشق باید زیباترین حالَت آزادگی باشه
نه بَدترین حالَت بَردگی!
For More
و امروزعصررجحان زر و سیم بر انسانیت آزادگی،عصری که در ورای قرن ها با احوالی نابسامان و مشوش بابازی بشر به اصطلاح متمدن معاصر به عنوان صفحه ای از تاریخ روی پرده اجراست.
عصری که عده ای زیر نقاب آزادی خواهان به شرافت وکمال و فرهنگ و انسانیت انسان ها یورش برده و حیات حیوانی را سرلوحه ی زندگی انسان ها قرار داده و با پیوند علم و شر و شعار حقوق بشر درپی تحمیل خواسته های نفسانی خود بر مردم و دستیابی به امیال حیوانی خود هستند.
عصر فراموشی آرمان های راستین انسانی و به عاریت گرفتن صفات حیوانی...
آری همان عصردرندگی و درنده خویی،برهنگی و شهوت.
عصردلسوزی به فلان جاندار درحال انقراض در قله های قاف و کاف ونظاره انقراض نسل انسانها زیر رگبارتوپ و ترکش و سوءتغذیه.
عصرخواب کبک های سفیدپر و سربه زیربرف درحوالی سرزمین فکرهای بیدار.
عصرانگ های نابجا و ناحق به حامیان شرافت و کمال انسانی و منزوی کردن آنها.
و اسف بارتر ازهمه دیدن مردمی است که ازعلم و تمدن،فرهنگ و آزادی دم میزنند اما زیر یوغ ظلم و ستم کمر خم کرده و مانند چهارپایان افسار به دست درخدمت تحصیل غرایز وقیحانه آن ظالمان اند.
آری عصرغرق کردن انسانها در گرداب شهوات و سرگرم کردن آنها به امیال حیوانی با هدف غفلت از انسانیت وکمال برای حصول اهداف شوم قدرت طلبانه اشان.
و چه خوب است که ما مردم سرزمین فکرهای بیداردر این ظلمت مبهم باآگاهی و روشن بینی هرکدام چراغ هدایتی برای گمراهان و فریادی برای بیداری خفتگان باشیم و برای رهایی آرمان های انسانی اسیردرچنگال مرگ قدمی برداریم.
علی زارعی (رهگذر)
دیروز شیطان را دیدم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛
فریب می فروخت!!
مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو میکردند،هول میدادند و بیشتر میخواستند
توی بساطش همه چیز بود : غرور،حرص،دروغ،جنایت و...
هرکس چیزی می خریدو در ازایش چیزی می داد
بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند
و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را میدادند
و بعضی آزادگیشان را
شیطان میخندیدو دهانش بوی گند جهنم میداد،حالم را به هم میزد،انگار ذهنم را خواند
موذیانه خندید و گفت :
من کاری با کسی ندارم
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم
نه قیلوقال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد
می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند
آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
البته تو با اینها فرق میکنی
تو زیرکی و مومن،زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد
اینها ساده اند و گرسنه،در ازای هرچیز فریب میخورند
ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد ک لابه لای چیز دیگر بود
دور از چشم شیطان آنرا برداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خود گفتم:بگذار یکبارم که شده کسی چیزی را از شیطان بدزدد
به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم
توی آن اما جز غرور چیزی نبود
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت
فریب خورده بودم،فریب
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود!
فهمیدم ک آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشتم
تمام راه دویدم،تمام را لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم
میخواستم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم
به میدان رسیدم،شیطان اما نبود
آنوقت نشستم و های های گریه کردم،اشک هایم ک تمام شد
بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم
ک صدایی شنیدم....
صدای قلبم را
و همانجا بی اختیار ب سجده افتادم و زمین را بوسیدم
به شکرانه قلبی ک پیدا شده بود.
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ ، آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
روزگاری شهر ما ویران نبود دین فروشی اینقدر ارزان نبود
صحبت از موسیقی و عرفان نبود هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود
دختران را بی حجابی ننگ بود رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود
مرجعیت مظهر تکریم بود حکم او را عالمی تسلیم بود
اینک اما .........
پشت پا بر دین زدن آزادگی است
حرف حق گفتن عقب افتادگی است
آخر ای پرده نشین فاطمه کی رسی برداد دین فاطمه
اللهم عجل لولیک الفرج............