نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم...!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی آمدي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
الهـي!
باز آمديم با دو دست تهي، چه باشد اگر مرحمي بر خستگان نهي..
الهـي!
گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني...
الهـي!
هر دلشده اي با ياري و غمگساري و مــــن بي يار و غريبم...
الهـي!
چراغ دل مريداني و انس جان غريباني، كريما آسايش سينه محباني و نهايت همت قاصداني...
جرم من زير حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران...
الهـي
اين چيست كه با دوستان خود را كردي كه هر كه ايشان را جست ترا يافت و تا ترا نديد ايشان را نشناخت...
الهـي!
عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم
الهـي!
بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن و ما را به بلاي خود گرفتار مكن...
الهـي!
چون به تو بنگريم شاهيم و تاج بر سر و چون بخود نگريم خاكيم و از خاك كمتر...
الهـي!
هر كس تو را شناخت هرچه غير تو بود بينداخت
خواجه عبدالله انصاری
کـاش دفتـر خاطراتــم
چراغ جادو بود
تا هر وقت از سـرِ دلتنگــي
به رويش دست ميکشيدم
تــو از درونش
با آرزوي من بيرون مي آمدي!
آخرش هم نفهميديم
به کسي که داره مياد بايد گفت
“خوش آمديد”
يا به کسي که داره ميره !؟
مشاعره در کلاه قرمزی
فاميل دور: چی بگم؟!
آقاي مجري: اگر در بند در ماندو نه! اون قبول نيست!
فاميل دور: اونو ميخواستم بگم آخه! اينو ميگم حالا: از در درآمدي و من از خود به در شدم...
پسرعمه زا: سلطان غم مادر، بي تو پسر نميشود!
آقاي مجري: نه بچه جان! يه شعر قشنگ؛ بايد ميم هم داشته باشه.
پسرعمه زا: مي تو پسر نميشود... خوبه؟!
فاميل دور: ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمدهايم...
آقاي مجري: اين ديوونم کرد از دست اين دره!
پسرعمه زا: سلطان غم مادر!
ببعي: مرنجان دلم را که اين مرغ وحشي، ز بامي که برخاست، مشکل نشيند، ببببعععع! عين بده...
پسرعمه زا: سلطان غم مادر!!
آخرش هم نفهميديم به کسي که داره مياد
باس گفت "خوش آمديد" يا به کسي که داره ميره
داستان کوتاه شماره 4 :روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!