•
روزی گلدان شمعدانی غرق گُل روی طاقچه ی اتاق،رو به آفتاب،به چشمانت لبخند خواهد زد..
شاید آنروز یاد من امتداد لبخندت باشد
شاید ... .🪴
♡
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی آنرو
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
و روزی عشق خواهد آمد
و دَرِ قلب. تک تک مارا خواهد زد؛
ومن آنروز بی پروا خواهم خندید
به روزهایی که مال من نبود
به روزهایی که ساعت به ساعت شمردم
لحظه رسیدن به یار را؛
خواهم خندید به دنیایی که مال من نبود و من را به آن تبعید کرده بودند
آری آن روز که تو باشی من از ته دل میخندم
وچه دیدنی است آنروز.!
#مهدی_ریحانی
و روزی عشق خواهد آمد
و دَرِ قلب. تک تک مارا خواهد زد؛
ومن آنروز بی پروا خواهم خندید
به روزهایی که مال من نبود
به روزهایی که ساعت به ساعت شمردم
لحظه رسیدن به یار را؛
خواهم خندید به دنیایی که مال من نبود و من را به آن تبعید کرده بودند
آری آن روز که تو باشی من از ته دل میخندم
وچه دیدنی است آنروز.!
#مهدی_ریحانی
آنروزکه سقف خانه هاچوبی بود!
گفتارو عمل درهمه جا خوبی بود!
امروزبنای خانه ها سنگ شده!
دلهاهمه با بنا هماهنگ شده!
ف : بهار
برسد آنروز که فاصلهیمان دو بند انگشت باشد ...
برسد آنروز که دست دراز کنم و تورا میان آغوش بیابم
برسد آن زمان که جهانی به کوچکی تو بر جهان بزرگم فرمانبری کند .️
#عشقهدلم
. .
شایدآنروزکه سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی بایدکرد.... خبری ازدل پردرد گل یاس نداشت... باید اینطور نوشت:
هرگلی هم باشی چه شقایق! چه گل پیچک ویاس! زندگی اجباریست! زندگی درگرو خاطرهاست! خاطره در گرو فاصله هاست فاصله تلخ ترین خاطرهاست
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ...
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم...
ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد...
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ...
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ.
آنروز که سقف خانه ها چوبی بود!
گفتار و عمل در همه جا خوبی بود!
امروز بنای خانه ها سنگ شده!
دلها همه با بنا هماهنگ شده!
شاید آنروز بیاید،
من تو "ما"بشویم!!!
پرشده ڪاسه ی صبرم از این "شایدها"
(سعید شیروانی)
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست
باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
گریه ی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست