موسیقی نوازشگر روح آسیب دیده ایست که از روزگار زخم می خورد و هیچ دوایی جز سپردن خود به جهانی سرشار از آوایی که التیام تمام زخم هاست،ندارد.تمام ثانیه ها شاهد این مجعزه اند.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی آوایی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
•
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
دورها آوایی است که مرا میخواند..
- سهراب سپهری
♡
موسیقی نوازشگر روح آسیب دیده ایست که از روزگار زخم می خورد و هیچ دوایی جز سپردن خود به جهانی سرشار از آوایی که التیام تمام زخم هاست،ندارد.تمام ثانیه ها شاهد این مجعزه اند.
و دل ، لرزان ، هراسان ، چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ، رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را
که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را
به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند
که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست
سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی
دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار
دلش با ضربه های تند می زد
به شوق دیدن زر در شب تار
دگر این او نبود و حرص او بود
که شعف و ترس را پست و زبون کرد
کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش
{طلا رنگ است - سیمین بهبانی}
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..
سهراب سپهری
عشـــــــق را
مــی گـــــــــــویـــــم
بایـــد این حـــــادثــــــه را
از نگــــــــه ســــــــــبز تــــــــــو
آغــــــــــــــــــازنمـــــــــــــــــــــــــود
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــق را… بایـــــد
از زمـــــــــــــزمـــــــــــــــ__ـــــــــــــــــــــــه
بـــــــــــــارش چشـــــــــــــــــــــــــــــــمان تــو
بــا واژهاحســـــــــــــــــــــــــــاس ســـــــــــرود
و در این ….قــــــــدرت دریــایی تــــــ_ـــــــــــــــو
کشـــــــــــــتی تــــــــــــــوفــــــــ_ــــــــــان زده را
در دل امـــــــــــــــــــــــواج ســـــــــ__ـــــــــــــپرد
به تـــــــــب حــــــــــــــادثه غــــرق شـــــــــــدن
مــردن وآغــــــــــــــــــــــــاز شــــ__ــــــــــــدن
به هــــــــم آوایی قــلـــــــــــــب دو پرنــــــده
به ســــبکبـــــــــــــــــ_ــــــــــــــــــالی اوج
دل ســــپردن..به شب هــــم نفســــی
راغــــــــــــــب پرواز شــــــــــدن….
آری ….عشــــــــــــــــــــق را
باید ابــــــــــــراز نمود
عشـــــــــــق را
اذان صبح آوایی ست که همه می شنوند،
اما فقط آن ها که آسمانی اند
برمیخیزند.
در دل من چیزی است،
مثل یک بیشـه ی نـور،
مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم،
که دلم می خواهـد بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کـوه.
دورهـا آوایی است،
که مرا می خوانـد.