همیشه اینجوری نگاهم میکنه...همینجوری سرد ...درست بعد از اون ضربه ای که خورد!
باهام بحث میکنه...هرروز هرشب...یه اهنگ یه متن یه عکس یه جمله که میخونه و یاده اون میافته!
بهم میگه:اینطورفکر نکن که من ازرفتنش اذیت میشم..نه!من فقط حس میکنم که یه احمق فرض شدم..یه ساده لوح..یکی که صادقانه عشقش رو بیان کرد ولی.....!
باافسوس ودلسوزی نگاهش میکنم...یه زهر خند میزنه و میگه:برا من دل نسوزون!
یه ابروم میپره بالا...این دخترهمیشه چشمای ادما رو قشنگ میخونه!
_میدونی چراهیچوقت ندیدمش از نزدیک؟
زل میزنم تو چشماش..پوزخندمیزنه؛چشماش پرازغم میشه:اون بهترازخودم منو میشناخت!
نمیخواست دروغ بودن حرفاشو ازچشماش بخونم!
+میتونی بهش فکر نکنی؟
سرشو میاره بالا..موهای کوتاهش که یادگاره همون روزاست رو ازروی چشماش کنارمیزنه...چشمای قهوه ای رنگش رو ریز میکنه و پوزخند میزنه!
_البته که میتونم...من اونقدر ضعیف نیستم که بخوام به خاطرگذشته ای که تموم شده افسوس بخورم...من غرورم نشونه گرفته شد...اماساختمش..مغرور سرشو بالا میگیره وادامه میده...من قویتر ازین حرفام...چشماش پرازاشک میشه ...بغض میکنه . ..داد میزنه خودم غرور خودمو با هر دفعه گریه کردنم نشونه میگیرم...لعنت بهش..لعنت!
باخودش میخونه:قراره تو وعشق مااین نبودکه دنیامو تنهابذاری بری...بگیری ازم قلب واحساسمو خودت قلبتو جابذاری بری...!
_ولی دلم براش تنگ شده...خیلی زیاد!اون هیچوقت عادی نشد برام...هیچوقت به نبودنش عادت نکردم ...حتی حالا که خودش نیست...هرچیزی منو یادش میندازه....دوباره چشماش پراز غم میشه...باحقارت به خودم نگاه میکنم...به خودم که بایه چهره ی داغون ترازهمیشه روبه روش وایستادم..به چشمای غمگینم نگاه میکنم...تنهاتراز هرروزباز باخودم حرف زدم...راهمو کج میکنم سمت دنیام!
من تاقبل ازون اتفاق دیوونه نبودم!

امان از درک نشدن
امان از بی کسی
امان از دست رفتن
امان از تمام شدن
امان از سینه سوخته
امان از گریه های بی صدا ، بغض های شبانه
امان از دل
امان از نماز های از دست رفته
امان از نافرمانی خالق
امان از نارضایتی پروردگار
امان از اطاعت نکردن خدا
امان از نگاه های معنی دار خدا
امان از زندگی بی خدا
امان از دوست داشتن نفس
امان از آرزوهای بر باد رفته
امان از غفلت
امان از زمان به جوی رفته
امان از ثانیه ها ، دقیقه ها ، عقربه ها ، ساعت ها
با این همه گناه ، خدا فقط نگاهم میکنه اگرچه فکر میکنم از صبرخداست درحالی که درعذاب بی توجهی خدا گرفتارم
از وقتی تصمیم گرفتم به دستوراتش اهمیت ندهم خدا بدجوری به زمینم زد
فهمیده ام که درزندگی باید با او به جایی رسید نه بی او
خیلی دوستم داره منم دوستش دارم ولی دلمو بیشتر هه
فهمیدم که نمیتونم باهاش بجنگم پس بهتره وقتم رو صرف جنگیدن با دل کنم
تا وقتی از خودمان نگذریم زندگی به همین بی مزه گیست که میبینید
پر از بغض
پر ازاشک
یاد دوران کودکی بخیر


امان از ...
بی خیال من که چیزیم نیست

( اگه دوست داشتی تایید کن)