مردی ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪهمسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ.اﻣﺎ
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.اﺯﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرﺶ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ.اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ
ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭﺭاﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩﻣﻦ ﺑﻴﺎﺗﺎﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭاﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭاﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩادﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩﭘﻴﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
اﻭﺑﺎﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ:اﻣﺎاﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯﭘﺮﻫﺎﺭا ﺑﺎﺩﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ.ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ;ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ....ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ,ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭﺩﻳﮕﺮﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ.ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ,ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی
ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ازسرم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
میخوام اعتراف ڪنم...
ڪم آوردم.
تویے ڪه اسمت تقدیره...
سرنوشته...
قسمته...
هرچے هستے دست ازسرم بردار...
خسته ام....
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!
من کاری بااشک ندارم...کاری بادل ندارم اما چه کنم دست ازسرم برنمیدارداین غم لعنتی..
انگارازهمه بچگی هایت یک عروسک قدیمی باقی مانده باشدوهرچندوقت
یکباربعداز خانه تکانی اتاقت یکهو پیدایش کنی....
تاحالا شده دلت از تموم دنیا گرفته باشه؟
دلت بخواد داد بزنی بگی باباا دست ازسرم بردارین...همه چی مال شما...دنیاتون مال خودتون...فقط بذارین توحال خودم باشم؟
دلت بخواد تنها باشی...خودت باشی وهندزفریت وخودکارت ویه کاغذ...
تاحالا شده دلت بخواد تموم داراییت از دنیاهمین چندتا چیز باشه؟
تاحالا شده بشینی یه گوشه زانوهاتو بغل کنی...خاطره هاتو باخودت مرور کنی وباخودت بگی:یعنی دمت گرم دنیا...قشنگ ویرونم کردی...آب از آب تکون نخورد...
تاحالاشده تواوج بغض ازته دل بخندی تااگه گریه ت گرفت بقیه فک کنن...به خاطرخنده ی زیاده؟
تاحالا شده صبح ازخواب بیدار بشی ببینی بالشتت از اشکای شب قبلت خیس شده؟
تاحالا شده وسط یه جمع باشی اما نگات غرق یه نقطه باشه؟
تاحالا شده شنیدن یه آهنگ برات زجرآور باشه؟
تاحالا شده ردشدن از یه خیابون چشاتو اشکی کنه؟
تاحالا شده یه روزایی از ماه برات عذاب آور باشه؟
تاحالا شده واسه گذشتن یه روزایی از هفته به هرچیزی متوسل بشی؟
تاحالا شده همه به خاطر خنده های بلندت یا چه میدونم به خاطر شوخ بودنت کنارت باشن اما هیچکدوم نخوان غم تو صداتو بشنون..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺩﻟﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟؟؟ ♡
ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﮕﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﺳﺮﻡ
ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻦ ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ...
ﺩﻧﯿﺎﺗﻮﻥ ﻣﺎﻝﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ...
ﻓﻘﻂ ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ ﺗﻮﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ؟؟؟ ♡
ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ ...
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽﻭﻫﻨﺪﺯﻓﺮﯾﺖ ﻭﺧﻮﺩﮐﺎﺭﺕ ﻭﯾﻪ ﮐﺎﻏﺬ .... ♡
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺖ ﺍﺯ
ﺩﻧﯿﺎﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﺷﻪ؟؟ ♡
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﺗﻮ ﺑﻐﻞﮐﻨﯽ ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯽ
ﻭﺑﺎﺧﻮﺩﺕﺑﮕﯽ : ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻣﺖ ﮔﺮﻡ ﺩﻧﯿﺎ ...
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺩﻟﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﮕﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﺳﺮﻡ
ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻦ
ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ
ﺩﻧﯿﺎﺗﻮﻥ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ
ﻓﻘﻂ ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ
ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ
ﺧﻮﺩﮐﺎﺭﺕ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺎﻏﺬ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺖ ﺍﺯ
ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﺷﻪ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﺗﻮ ﺑﻐﻞﮐﻨﯽ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯽ
ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﯽ :
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻣﺖ ﮔﺮﻡ ﺩﻧﯿﺎ
ﻗﺸﻨﮓ ﻭﯾﺮﻭﻧﻢ ﮐﺮﺩﯼ
ﺁﺏ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﮑﻮﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﺗﻮ اﻭﺝ ﺑﻐﺾ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺗﺎ ﺍﮔﻪ گریت ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﻘﯿﻪ ﻓﮏ کنند ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺯﯾﺎﺩﻩ
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﺻﺒﺢ ﺍﺯﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ
ﺑﺎﻟﺸﺘﺖ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺖ ﺧﯿﺲ ﺷﺪه
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﻭﺳﻂ ﯾﻪ ﺟﻤﻊ ﺑﺎﺷﯽ
ﺍﻣﺎ ﻧﮕﺎﺕ ﻏﺮﻕ ﯾﻪ نقطه ﺑﺎشه
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﺷﻨﯿﺪﻥ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﺕ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ
ﺑﺎﺷﻪ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺍﺷﮑﯽﮐﻨﻪ
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ
ﻭﺍﺳﻪ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ
ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﻣﺘﻮﺻﻞ ﺑﺸﯽ
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ....
وقتی اخم میکنه میفهمی بایدشالتئبکشی جلو...
اونیکه ازسرمایخ میزنه اماوایمیسه سرکوچه تابری خونه...
اگه اشتباهی بکنی میگی اگه بفهمه میکشتم...
اونیکه خنده و شیطنتش مال خودته واخمش مال بقیه...
به این میگن"مرد"
بچه ها هرگز مادرشان را زشت نمی بینند
اسکیموها هم ازسرمای آلاسکا بدشان نمی آید
اگر کسی یا جایی را دوست دارید
آن را زیبا خواهید یافت!
حس زیبا دیدن،همان عشق است.