از که مینالی که آتش بر تنت افروخته ؟
چوب کبریت از خودت بود ای درخت سوخته ...
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی افروخته
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را
غیر از تو که افروخته ای شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را
من زنده ام آخـــــر! دگری را تو مسوزان
ای شمـــــع، مرنجان دل پروانه خود را
از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را
دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را
با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را
مارا نتوان پخت که ما سوخته ایم
آتش نتوان زد که برافروخته ایم
مارا نتوان شکست آسان ای دوست
هرجا که دلی شکست,ما دوخته ایم
دست ولب و جان,بدون دل مارا هیچ
جز دل همه را به مفت بفروخته ایم
چون مهر کسی خرج دل ما بشود
در قلک دل سکه ی اندوخته ایم
ما خسرو وشیرین نشناسیم به عشق
از عشق نکات دیگر آموخته ایم
از عشق همین نکته کفایت مارا
وجدان و شرف به عهد نفروخته ایم
ما را نتوان پخت که ما سوخته ایم
آتش نتوان زد که برافروخته ایم
ما را نتوان شکست آسان ای دوست
هرجا که دلی شکست، ما دوخته ایم
ما خسرو و شیرین نشناسیم به عشق
از عشق نکات دیگر آموخته ایم
از عشق همین نکته کفایت ما را
وجدان و شرف به عهد نفروخته ایم
مانده از روضه وُ از هیأت وُ از مجلس وُ از سینه زنی،
آمده ام کنج اتاقم،
به دلم پرچم مشکی زده وُ شال عزایم به کف وُ دست به
دامان تو گشتم
که تو اربابی و من بنده ی هر جاییِ جامانده ازین جا و از آن جایم و امروز دلم گشته هوایی
و نشستم به امید کرمی از طرف شاه عزایم که شمایی!
بگو از عطشُ و از جگر سوخته و از رخ افروخته و از طف صحرا و بگو از “علی” و از “علی” وُ از غم لیلا
و بگو از ید سقا و بگو با من دل خسته از اندوه دل زینب کبرا و امان از دل زهرا و امان از دل زهرا …
بگو با من مجنون، به خدا حسرت داغی به دلم مانده که از داغ شما بشکنم امروزُ و بسوزم که دگر نشنوم این روضه ی جان سوز که: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد …
و دگر نشنوم امروز که خم گشته قد کوهیُ و رودی به لب آورده رشیدی… چه رشیدی!
همان راز رشیدی که لبِ رود رسیدُ و نرسید آب به لب هاش…
همان راز رشیدی که عمودی…
بگو ! روضه بخوان شاه غریبم تو بخوان بر من جامانده ازین قافله ی اشک، که با نام تو آمیخته این اشک و خوشا اشک!
خوشا اشک! خوشا گریه بر این داغ، خوشا گریه بر این درد
خوشا گریه، نه این گریه! خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت چو روزی پسرش رفت…
خوشا قصه ی یعقوب! که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است…
خوشا چاه! همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا و نه انگشت کسی گم شده آن جا و کنارش نه تلی بود نه تپه! وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه!
خوشا قصه ی یعقوب! که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر …»
عجب مجلس گرمی شده این جا، همین کنج اتاقم که به
جز من و به جز روضه ی ارباب، کسی نیست وَ انگار که
عالم همه جمعند همین جا! و انگار که این پنجره و فرش
و در و ساعت و دیوار، گرفتند دمِ حضرت ارباب: حسین
جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان…
این شعر به صورت عمودی و افقی یك جور خوانده میشود!
با چهره، افروخته، گل را، مشكن!
افروخته، رخ مرو، تو دیگر، به چمن!
گل را، تودیگر، مكن خجل، ای مه من !
مشكن، به چمن، ای مه من، قدرسخن !
دلِ تو که می گیرد ،
انگار شادی می میرد
و بهار ، دلش نمی خواهد بیاید
وقتی که تو دلتنگی ...
دلِ تو که می گیرد
انگار کودکی می نشیند زیرِ باران
و به دلتنگی هایِ آسمانیِ خود می گرید ...
دور دست ها ، چراغی است بر افروخته
و روشنایی زمین ، نوید بخشِ روزهای گرم است ...
من ...
به دلتنگی هایِ کودکانه ی تو ، دلتنگم
و به نگاهِ سبزِ آسمان می خندم...
دست هایت را به دست هایِ عاشقِ من بسپار !
اینجا زمین نامَرد است
و آسمان می داند
که وسعتِ دل هایِ گرفته ی این روزهایِ ما ،
تنها به بزرگواریِ آفتاب دلشاد است ...
دست هایت را به دستهایِ من بسپار
و به آفتاب لبخند بزن .
فردا آفتابی است !