هرکسی به اندازهی عمق رنجهایش درک میکند و بغض میکند، و همانقدر هم قدر شادی و سعادت را میداند سختی و آسودگی از یکدیگر جدا نشدنی هستند و اگر یکی از این دو نباشد آنیکی مفهموم خود را از دست میدهد
اما چقدر زیبا هستند رنج کشیدههایی که ناگفته حرف دلت را میفهمند، شفقت درون رفتارت را درک میکنند و نیازی به توضیح ندارند، این آدمها اگر سرشان به اوج افلاک هم برسد هویت خود را فراموش نمیکنند
مادامی که طوفان از راه برسد از آن عبور میکنند و دلخوش به آرامش بعد از آن نمیشوند، اما قدر تمام دقیقههای خوشبختی را میدانند...
.مهشید تمسکی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی افلاک
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
.
خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند
عشق از آدم چه موجود غریبی ساخته است
دل به شادی های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی بر نشیبی ساخته است
#فاضل_نظری
لبخند تو یک حادثهی فوق زمینی است
آشفته نکن گردش افلاک و زمین را
#امیر_حسین_اثنا_عشری
از خاک، مرا بُرد
و به افلاک رسانید ؛
این است که من معتقدم
"عشق"
زمینی ست ...
(فاضل نظری)
پیش از تو
همه را با معیار هایم می سنجیدم .
بعد از تو
همه را با تو می سنجم
حتی معیار هایم را ......
پدر ِخاک
حضرت افلاک
بزرگ مرد ِعالم تولدت مبارک ...
مرد دوست داشتنی
تو مردی دوست داشتنی هستی
نه به خاطر چشمان درشت و سیاهت؛
تو مردی دوست داشتنی هستی
نه به خاطر شانه های پهن و بازوان ستبرت؛
تو مردی دوست داشتنی هستی
نه به خاطر ابروان سیاه و گردن نقره فامت؛
تو مردی دوست داشتنی هستی
نه به خاطر انگشتان کشیده و باریک و سینه فراخت؛
نه نه نه؛
تو همه اینا هستی
اما زیبایی تو از جایی دیگر است:
تو اِنگاره یِ آدمیزاد
از خالقش هستی ...؛
و
تنها انقلاب رُخ داده بر کره خاکی؛
و
مایه امید آدمی به جنس خودش؛
و
خدای خاکی شده؛
زیرا:
درست در همان زمانی که همه تو را مبرا و بی نیاز از نصیحت می دانند؛
تو از همه التماس نصیحت داری تا هلاک نشوی...
زیرا:
بر خودت روا میداری که به خاطر بی حرمتی به زن غیر مسلمان و غیر هم وطنت از غصه دق کنی و بمیری...
زیرا:
از هورا کشیدن و صف بستن مردم برای خودت دلگیر میشوی و این کار را مضر برای خودت و آنها میدانی...
زیرا:
حتی برای مخالفان بر مسند نشسته ات هم خیر خواهی می کنی...
زیرا:
تبسم علی الدوام و شوخ طبعی همیشه گی ات را یکی از دلایل عدم لیاقتت بر خلافت برشمردند.
آری اینها و صدها مانند اینها تو را دوست داشتنی کرده و همه را مات این زیبایی فوق العاده ات ...
پدر ِخاک
حضرت افلاک
بزرگ مرد ِعالم تولدت مبارک ...
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا.
شعر خوانی حمیدرضا برقعی در مدح حضرت محمد (ص) در پی اهانت مجله ی فرانسوی به ساحت مقدس پیامبر اکرم...متن شعر به شرح زیر است...
I Love Muhammad
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایۀ ابر، پی توست، دلش را مشکن
مگذار اینهمه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد؟
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافیست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفۀ خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
*
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازۀ یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جانداده، کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده، کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمیدانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر، این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز ، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد ..
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته ..
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد ...
"بچه ها لطف کنین این متن وبخونین وحتما اگه میشه نظرتونو بگین درموردش!!
البته اگه آقای مدیر تاییدش کنه"
در امتداد یک خیابان
ودر انزوای یک شب بی پایان
شاید به سوی پیچیدگی یک پوچی
جایی که نور تسلیم یک بی نهایت عمیق میشود
وگیاه چشم به طراوت ماه میدوزد
دلم دیوانه وار مشت میکوبد به دیوارهای عدم!!
فریاد میکشد نبودنت را!!
من پلک میزنم ردپایت را
ونفس نمیکشم هوای نبودنت را...
تو در من فروریخته بودی انگار...
تو از من مجنون زنجیری کوچ کرده بودی
ومرا نه به باد،نه به ماه و نه حتی به زمین
به خویشتنم سپرده بودی...
ومن نمیدانستم...قسم به آبی نگاهت،نمیدانستم
که اگر نباشی
که اگر احساس وجودت هرروز در من متبلور نشود
من هیچم...راه به جایی ندارم...دارم؟؟!!
تو بگو
تو که بذر وجودم را از ازل در بستر ابد به امانت گذاشتی
توکه از خاک به افلاکم رساندی
بگو...
به کجا قدم گذارم که سایه ی امنت در آن پهن نشده باشد؟؟!!
راه به کجا برم بی تو؟؟!!
جایی که خورشید خاکسترش را بر سر خلق میریزد؟؟یا آنجا که زمین سر بازمیزندگردش به دور خورشید را
وفقط روز میسازد وروز...روزهایی که هیچکدام به سال نمیرسندودر بلوغ محو میشوند!!
کجا روم بی تو؟؟!!
که اگر جایی باشد،که اگر جایی باشد
مرابه آنجا بی توچه کار؟؟!!
مرا بخوان
باز مرابه سوی خود بخوان...
که اگر نخوانی
تارهایی که بر در ودیوار وجودم بسته،مرا میبلعند وروحم جایی در نزدیکی خاکسپاری کنجشکهای زنده،
به خوابی ابدی فرو خواهد رفت!!
پس مرا بخوان
مرا دوباره به خود دعوت کن...
مرا از خودم بگیرو تا نهایتت ببر...
مامنی ندارم...قسم به مستی انگورها...راه ندارم
من از تو به تو بازخواهم گشت
فقط کافی ست مرا بخوانی
تا به مقصد آسمان این بار
بند کفشهایم را محکم تر ببندم...