✦
LiVe aS if tHis iS tHe lAst dAy of yoUr life
﮼طوریزندگیکنکهانگارامروزآخرینروزهزندگیته
✦
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی امروزُ
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مانده از روضه وُ از هیأت وُ از مجلس وُ از سینه زنی،
آمده ام کنج اتاقم،
به دلم پرچم مشکی زده وُ شال عزایم به کف وُ دست به
دامان تو گشتم
که تو اربابی و من بنده ی هر جاییِ جامانده ازین جا و از آن جایم و امروز دلم گشته هوایی
و نشستم به امید کرمی از طرف شاه عزایم که شمایی!
بگو از عطشُ و از جگر سوخته و از رخ افروخته و از طف صحرا و بگو از “علی” و از “علی” وُ از غم لیلا
و بگو از ید سقا و بگو با من دل خسته از اندوه دل زینب کبرا و امان از دل زهرا و امان از دل زهرا …
بگو با من مجنون، به خدا حسرت داغی به دلم مانده که از داغ شما بشکنم امروزُ و بسوزم که دگر نشنوم این روضه ی جان سوز که: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد …
و دگر نشنوم امروز که خم گشته قد کوهیُ و رودی به لب آورده رشیدی… چه رشیدی!
همان راز رشیدی که لبِ رود رسیدُ و نرسید آب به لب هاش…
همان راز رشیدی که عمودی…
بگو ! روضه بخوان شاه غریبم تو بخوان بر من جامانده ازین قافله ی اشک، که با نام تو آمیخته این اشک و خوشا اشک!
خوشا اشک! خوشا گریه بر این داغ، خوشا گریه بر این درد
خوشا گریه، نه این گریه! خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت چو روزی پسرش رفت…
خوشا قصه ی یعقوب! که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است…
خوشا چاه! همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا و نه انگشت کسی گم شده آن جا و کنارش نه تلی بود نه تپه! وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه!
خوشا قصه ی یعقوب! که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر …»
عجب مجلس گرمی شده این جا، همین کنج اتاقم که به
جز من و به جز روضه ی ارباب، کسی نیست وَ انگار که
عالم همه جمعند همین جا! و انگار که این پنجره و فرش
و در و ساعت و دیوار، گرفتند دمِ حضرت ارباب: حسین
جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان…
چشم هايم ضعيف شده اند
و دست هايم مى لرزند
انگار ديگر بزرگ شده ام
بچه كه بودم فكر مى كردم
كسى به سنِّ امروزِ من
يعنى " آدم بزرگ "
هميشه دوست داشتم بزرگ شوم
هنوز هم مطمئن نيستم كه شده ام يا نه
اما...
حالا از پيرى مى ترسم
از دچار شدن به سرنوشتِ پدر
از فراموش شدن
از سرما
از برف
از
...
مى ترسم
{ سیامک عباسی }
خاطرات متروك ...
دلم را ، دلم را ، دلم را ببر
به هر جا که می خواهی ، آنجا ببر
دلم را از این کوچه ی بی عبور
به آبی ترین شهرِ رویا ببر
مگر آفتابی شود چشمهام
مرا آن سویِ آسمان ها ببر
دلِ خانه زاد و غریبِ مرا
برایِ تماشایِ صحرا ببر
کویرانه با خویشتن زیستم
نگاهِ مرا سمتِ دریا ببر
گرفتارِ امروزِ مُردابی ام
شبانه مرا سویِ دریا ببر
کجا می روی ، عشق ! بی من مرو
بمان با دلم یا دلم را ببر