از لحاظ روحی به این گفتهی آقای سهراب سپهری واقعاً محتاجم:
« ای کاش کسی میآمد و
غمها را از قلب اهالی زمین برمیداشت ...»
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی اهالی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
عشقتونه! صاحبتون نیس نذارین واسه تموم رفت و آمدتون با بهترین دوستاتون تصمیم گیری کنه! نذارین از تمام اتفاقات ریز و درشت بین اهالی خونتون و رفیقاتون باخبر شه! نذارین جایگاهشو فراموش کنه و قدم به قدم خودشو از چشتون بندازه!
حریم شخصی خودتونو برای خودتون نگه دارید نه تنها بی احترامی نیست که نشونه ی عزت نفس و شخصیتتونه!
حالم، حال سهرابه وقتی که گفت:
ای کاش
کسی می آمد و غم ها را
از قلب
اهالی زمین برمیــداشت!
#mim.
✿ کپشن خاص ✿
ای کاش
کسی می آمد و غمها را
از قلب
اهالی زمین برمیـداشت
#سهراب_سپهری
. حکایت
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ڪﻨﻨﺪ ڪﻪ ﺩﺭ
ﺭﻭستاﯾﺸﺎﻥ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ڪﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ڪﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳڪﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ڪﻨﺠڪﺎﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ
ﻓﺮﺍﻫﻢڪرﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿڪﻪ ﺳڪﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ڪﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍﻣﻴﺴﺖ !
ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳڪﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺎﺯی ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ڪﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ڪﺮﺩﻧﺪ !!
ﻭ ﺩﻭ ﻧڪﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨڪﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ
ﺩﺍﺩﯾﺪ .ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺎیی ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ڪﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ
ﺩﻭﻡ ﺍﻳﻨڪﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ڪﺮﺩﻡ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ !!
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ :
ﻓﻘﺮ ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺳﺖ ڪﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ .
ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﺴﺖ ڪ ﺑﺪﯾﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ .
ﻭ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﻨﺪ ﺁﻧﺎنڪه
ﯾڪی ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ .
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ...
✨
ای کـاش کسی می آمد
و غـم هـا را از قلب اهالی
زمین برمیداشت
سئوال؛
در این تصویر چند نفر در خواب هستند؟
دو کودک
اهالی محله
مردم شهر
یا....
.
الاغ ایرانی vs حمار عربی!
.
الاغ ایرانی کمترین نقش رو در تولید_ملی و آبادانی مملکتش داره و در عین حال بیشترین مصرف منابع رو!
.
الاغ ایرانی در زبان وطن پرسته!
پای عمل که برسه وطنش میشه فقط اهالی خونه خودش!
در مواقع خطر هم ساکشو زودتر از همه میبنده!
.
الاغ ایرانی بحران آفرینه!
تو بحران ارزی زودتر از همه تو صفه برای خرید دلار!
تو تب دلالی سکه جزو نفرات اول نیازمند خرید هزار سکه س!
.
الاغ ایرانی نژاد پرسته!
با این که شاید هفت پشت قبل تر از خودش ترکیبی از خون مغول و عرب بوده باشه، با غرور و تکبری جاهلانه از نژاد_برتر بودن خودش حرف میزنه و نژادهای دیگه رو به سخره میگیره!
الاغ ایرانی همیشه و همیشه نقش حافظ منافع انگلیس و آمریکا رو ایفا کرده و میکنه!
حرفهاش شبیه اوناس!
لباسش شبیه اوناس!
حرف زدنش شبیه اوناس!
سبک زندگیش شبیه اوناس!
ولی رگ کلفت آریاییش واسه ما!
.
الاغ ایرانی عاشق عیش و نوشه!
کل تعریفش از یک کشور پیشرفته و متمدن اینه که اونجا مفتکی بهت خونه میدن، پول میدن، دوز_دختر میدن ، و اینجوری پیشرفت میکنن!
.
.
حمار عربی هم دست کمی از الاغ ایرانی نداره!
.
به شدت عاشق قر و می و حبیبی حبیبی خوندنه!
.
تو مصرف زدگی و تنبلی دسته کمی از الاغ ایرانی نداره!
.
فقط امروز رو میبینه و مشغول گند زدن به آینده نسل های بعدیه!
.
حمار عربی نمیدونه اگه شیر مرد ایرانی نباشه مجبوره ناموسشو با وحشی ترین انسانها شریک شه!
عاشق سواری دادن به ممالک چشم آبیه،حتی به قیمت فروختن مملکتش!
.
فقط جاهایی که خطر نداشته باشه وطن پرسته!
مثل استادیوم شوتبال! یا فضای مجازی!
مورد داشتیم پونصد تا داعشی دهها هزار نفر از اینا رو از شهرشون بیرون کردن!
.
.
چقدر این دو جانور شبیه همن!
.
پ.ن؛
جفتک هاشون فقط نصیب مقاومت و دشمنان استکباره !
.
با فحاشی و شعارهای نژاد پرستانه شون همیشه بحران آفرین بودن و زمانی که بحران و اختلاف و جنگ شد به سمت آخور رویایی شون(آمریکا) همسفر میشن!
آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالیِ جورجيا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوريدا داشته باشيم. با يک كوروتِ كروكیِ جگری. تنها اشكالاش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سينه میگرفت. قبول نكردم. راست اش تحملاش را نداشتم.
بعد، موقعيتِ ديگری پيشنهاد كردند: پاريس، خودم هنرپيشه ميشدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشيم. اما وقتی گفتند يكی از آنها در نه سالگی در تصادفی كشته میشود. گفتم حرفاش را هم نزنيد.
بعد، قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محلههای پايينِ شهرِ ناپل زندگی كنيم. توی دخمهای عينِ قبر. امّا كسی تصادف نكند. كسی سرطان نگيرد. قبول كردم.
حالا كلوديا، همين كه كنارم ايستاده است، مدام میگويد که خانه، نورِ كافی ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال، خالی است. امّا من اهميتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف.
كلوديا اما اين چيزها را نمیداند. بچه ها هم نمیدانند..
تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا..
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا..
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت..
کوچ کردم از وطن تنها برای روستا..
آمدم خوش خط شود تکلیف شب ها آمدم..
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا..
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند..
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا..
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم..
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا..
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر..
راهی ام می کرد قبرستان بجای روستا..
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداختست..
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا..
من که خواهم سوخت، حرفی نیست اما ای خدا..
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..
"کاظم بهمنی"