وقتى تبديل به الماس شدى ميفهمى چرا زندگى بايد اينقدر بهت فشار مياورد ...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی اينقدر
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مهم ترين اتفاقاتِ زندگى هم
به وقتش اگر اتفاق نيفتد
مزه اش را از دست ميدهد!
مثلاً همين من "تو" را
درست در همين لحظه
در همين حال
در همين فصل
كنارِ همين روزهاى كسل كننده ام ميخواهم
مى دانى؛
آمدنت
سالها بعد هم اگر برايم رخ دهد،
نه اينكه آن روزها دوستت نداشته باشم ، نه
ولى قبول كن،
انتظار زيادش آدم را خسته ميكند...
من از احساسى كه حيف ميشود اين روز ها حرف ميزنم
از دوست داشتنى كه بايد كنارِ گوش ت زمزمه كنم و كيفى كه از ديدن صورتت وقتى با شنيدنش سرخ ميشود
من نبودنت را هر روز
مثل يك بغض مى خورم و
ميترسم از هضم نبودنت
گلايه اى نيست،
اما بايد بدانى،
اينقدر دست نيافتنى بودنت
دارد مجابم ميكند به دست كشيدن از
دوست داشتنى كه پر است از نداشتنت!
گداي ِ توجه ديگران نشيم !
وقتی نیازمند تایید دیگران ميشيم ؛ يعني ازثبات وایمنی درونی و لازم برخوردار نیستیم.
وقتی خودمون رو نمی پذیریم، گدای توجه دیگران میشيم.
نیاز به تایید در همه ی انسانها وجود داره
اما در برخی ماها ؛ بشكل افراطی ظهور ميكنه
به طوری که اگه تایید نشيم ؛ دنیا برامون تیره و تار میشه و تصور می کنيم که عدم تایید به معنای خوب نبودن خودمونه
توي نظام آموزشي و پرورشي ما متاسفانه يادمون ندادن كه اينقدر منتظر تاييد بقيه نباشيم
ميگويند:
سفير انگليس در دهلي ازمسيري در حال گذر بود، ميبيند يك
جوان هندي، لگدي به گاوي ميزند؛
گاوي كه درهندوستان مقدس است!
سفير انگليس ازخودرو خود پياده شده و به سوي گاو ميدود و گاو
را ميبوسد! در اين لحظه گاو ادرار ميكند و سفير انگليس با
ادرار گاو دست و صورتش راميشويد!
بقيه مردم حاضر كه ميبينند يك غريبه اينقدر گاو را محترم
ميشمارد، در جلوى گاو ،سجده ميكنند و آن جوان را مجازات
ميكنند.
همراه سفير انگليس با تعجب ميپرسد:
چرا اين كار را كرديد؟!
سفير ميگويد:
لگد اين جوان آگاه، ميرفت كه فرهنگ هندوستان را پنجاه سال
جلو بياندازد، ولي من نگذاشتم!
جهل و خرافات عامل اصلی عقب ماندگی ملتهاست
دشمنان یک ملت رواج دهنده جهل و خرافات
در فرهنگ آن ملت هستند.
ﻭﻗﺘﻰ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﻭ #ﺗﺮﮎ ﻣﻴﻜﻨﻰ
ﺍﻭﻟﺶ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮﻯ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻰ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﻏﺮﻕ
ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﻴﺸﻰ
ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﻴﺸﻰ...
گاهي چه دلگير مي شوي از خدا
و گاهي چه بي اندازه دلت برايش تنگ مي شود
گاهي از حكمتش شاكي و گاهي راضي
گاهي مشكوك و گاهي مجذوب عدالتش مي شوي
گاهي از رگ گردن به تو نزديكتر
و گاهي دور مي شود از تو
گاهي قدرتش در لبخند تو جاري مي شود
و گاهي در گريه ات
خدا همان خداست
اما كاش اينقدر ما گاهي به گاهي نميشديم
ترافيك اينقدر سنگينه
كه وسط اتوبان دستمال، گل، CD و جوراب ميشه خريد هيچ،
لباس مجلسى هم ميشه پرو كرد :|
ﺍگه ﺗﺎ ولنتاین ﻳــــﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﻴﺪا شد كه شد !!!!
.
.
.
ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻧــــــــــﻪ ؛
ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﭘﺴﺖ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻛﻪ همتون ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﻴﻦ!
اینجارو میکنم قبرستون ...
حالا خود دانید دا !!!
مرد فقيري از خدا سوال كرد: چرا من اينقدر فقير هستم؟
خدا پاسخ داد: چون ياد نگرفته اي كه بخشش كني!
مرد پاسخ داد: من چيزي ندارم كه ببخشم…
خدا پاسخ داد: چرا!!!! محدود چيزهايي داري!
يك صورت كه ميتواني لبخند بر آن داشته باشي!
يك دهان كه مي تواني از ديگران تمجيد كني وحرف خوب بزني!
يك قلب كه مي تواني بروي ديگران بگشايي!
چشماني كه ميتواني با آنها به ديگران با نيت خوب نگاه كني!
فقر واقعي فقر روحــــي ست.
دل آدم ها خيلي ساده گرم ميشود:
مردي با اسب و سگش درجادهاي راه ميرفتند.
هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيدبرگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
-كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...