بهش گفتم: "واقعا یکی باید باشه کنارت تا غذاتو باهاش تقسیم کنی یا از کنارش بودن لذت ببری. حداقل من دنبال دلیلم. هیچوقتم نتونستم خودم دلیل محکمی برای خودم باشم."
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی باهاش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آدمای خوب وجود دارن، شاید کمیاب باشن اما وجود دارن و وقتی مسیرشون با تو تلاقی میکنه اونقدر بالغ باش که باهاشون بازی نکنی. بزرگ شدن یه تصمیمه نه فقط یه عدد.
. همین الآن کراشتو پیدا کن .
با این ربات میتونی افراد نزدیک خودتو پیداکنی و باهاشون آشنا بشی و به صورت ناشناش با یه نفر چت کنی.
رل میخوای بیا ....
If you expect the world to be fair with you because you are fair, you're fooling yourself. That's like expecting the lion not to eat you because you didn't eat him!
اگه انتظار داری دنیا باهات منصفانه رفتار کنه چون تو باهاش منصفی، داری خودتو گول میزنی. مثل اینه که انتظار داشته باشی شیر نخوردت چون تو نمی خوریش!
گاهیاوقاتم نباید تمام حقیقت رو برملا کنی چون زندگی خیلی جدیتر از اونی نیستش که بخوای باهاش ذوق یکنفر دیگهرو کور کنی. و چیزهایی که از بیان حقیقت قیچی میشن همون کلماتی هستن که بعد از "اما" و "ولی" میان. تنها بیان قسمت اول جمله کفایت میکنه.
استاد گلشیری تو یکی از کتابهاش نقل به مضمون نوشته بود: «بابا من اصلا زن گرفتم که وقتی شب میرسم خونه براش خاطرات زندگیم رو بگم.»
و من باهاش موافقم. اشتیاق به قصهی دیگری٬ مقدمه خلق قصههای تازه است.
یکی از بزرگترین حسنهای ادبیات همین که تمرین میکنیم شنونده قصه باشیم.
به نظرم یکی از غمگینترین فکتهایی که وجود داره و خیلی اتفاق میوفته دوستیها یا دوستهای دورهایه، یه مدت باهاشون خیلی صمیمی میشی، باهاشون کلی حرف میزنی، کلی خاطره میسازی، کلی چیزهای خوب اتفاق میفته، کلی اینتراکشن داری ولی بعد از یه مدت بدون هیچ دلیلی بینتون فاصله میوفته و حتی از هم دیگه خبر هم ندارین.
بهترین دوستت همونه که یهویی باهاش دوست شدی و فکر نمیکردی یه روز جزو بهترین آدمای زندگیت بشه.
. .
تو زندگیتون با آدمی وارد رابطه بشید
که بتونید باهاش برید جنگ،
چون زندگی؛ دقیقاً همون میدون جنگه..
یکی که جا نزنه، پا پس نکشه،
جنم داشته باشه و تا اخرش در کنارتون باشه
هر گذشته برای من یک دَره. یک دَر سفید و بزرگ و این دَرها هماندازه قطاری کنار هم قرار دارن. هر گذشتهای که نتونستم باهاش کنار بیام برام تبدیل به یک دَر شد که در نهایت مجبور بودم ببندمش و سه قفلهاش کنم و کلیدش رو جایی بندازم که حتی دیگه خودمم نتونم پیداش کنم. خواستم بگم دَرهای زیادی توی گذشتهام وجودم داره که بین من و اون اتفاق یک مرز واحدی رو مشخص کرده و اینقدر شبیه هم هستن که فراموش کنم هر دَر به کدوم خاطره باز میشه.