نمی دانم که با او می شود ما شد؟
کسی این جمله را پرسید؟
چه باید گفت؟

درونم حس تردیدیست
مرا حتی دگر خود هم نمی فهمد !
میانِ لحظه ای خواهم که ما باشم
دمی دیگر ز دنیا می گریزم تا که تنها شَم

درونم حس تردیدیست
نمی دانم پر از دلبستگی هستم؟
و یا دنبالِ تن پوشی برای خستگی هستم؟

چرا احوالِ عالم را نمی فهمم؟
برایَش خاطرم همچون قراری بی ثمر باشد
به من دلبستگی بخشید و دنیا را ز کامَم بُرد
مرا دلبستگی بگرِفت و دنیایَش به نامم خورد !

چه باید گُفت؟
گمانم بایَدَش در آسمانِ فکرِ دیگر خُفت . . .

بیا قدری رها باشیم
بیا از مالِکیَت ها جدا باشیم
گمانم بی تعلّق زندگی زیباست
وطن در من تمامِ هستیِ دنیاست

مرا وابستگی پوچ است
نشانی در رسیدن نیست

من آنم،
مرغِ افکارم
دَمادَم در پِیِ کوچ است

.محسن محمودنیا