بعضی وقتام دلم میخاد دستخودمو بگیرم ببرمش یه جایی که دست هیچکس بشنرسه.
•❥•♡ ♡•❥•
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ببرمش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
•
ببرمت پشت بومـ بشینیمو بخندیمو برات بخونم دستاتو ببوسمو ببرمش بالا و به ماه بگم تو ماه درخشانه آسمونی ایشون بزرگ ترین ماه جهان در قلب مَنه..
♡
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... فقط سرد بود.....
قصد دارم در آینده که صاحب فرزند پسر شدم اسمشو بذارم هاشم ببرمش مشهد
صداش کنم مشاشم...
ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﮔﺮﻓﺖ , ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻪ, ﻣﻦ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺸﻢ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﺑﺒﺮﻣﺶ ﺍﻭﻧﺠﺎ , ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺘﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﻗﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﯾﺪ
ﺧﯿﻠﯽ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﻧﺼﯿﺤﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺗﻪ ﺑﺎﺑﺎ, ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ , ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ , ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺘﯽ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎﺱ , ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻣﺪ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮﯾﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ , ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻣﺪ ﺗﻮﯾﯽ ﻣﺎﺩﺭ؟
ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ , ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ, ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺭﯼ ,
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﭘﺴﺮﺷﻮﻥ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟
ﺗﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ, ﮔﻔﺖ 4 ﻣﺎﻩ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ , ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻮﯾﻪ
ﮐﻨﯿﺪ
ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﯽ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﭘﺴﺮﺵ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ
ﺁﺧﺮ ﭼﮏ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ , ﻭﻟﯽ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﺮﺩﻡ ,
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ... ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﺧﺪﺍﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ , ﺭﻓﺘﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺣﺎﻣﺪﺑﮕﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﺪ , ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﻣﺎﺩﺭ!!!
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))
یکی از فانتزیام اینه که، اینایی هست که میگن فقط سیگار آرومم می کنه و از این شر و ورها، از گوششون بگیرمشون ببرمشون پیش پدرشون، بهشون بگم بیایید اینم سیگار، اگه جرات دارید بکشید...... عصن دود وضعی
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))