دکتر نیستم...
اما برایت ده دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،
اما دیوانگى قشنگ تر است.....
برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد..
به تو پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى،
یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست...
دکتر نیستم،
اما به تو پیشنهاد میکنم که شاد باشى!
خورشید،
هر روز صبح،
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!
هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.
سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر.
فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش،
از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها......
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بخندى
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
من آمده ام تا به ابد مال تو باشم
پرواز کنى ؛ پر بزنم ؛ بال تو باشم
چون سایه که در هر قدمش بوده کنارت
بگذار که هر لحظه به دنبال تو باشم
چون یکّه سوارى که از آینده ى فنجان
با اسب سفید آمده ؛ در فال تو باشم
بگذار که از بین دو ابروى کمانت
تیرى بزنم فاتح تک خال تو باشم
یک لحظه که گریان بشوى یا که بخندى
یک لحظه که من باشى و من حال تو باشم
دلگیر نشو ، اخم نکن ، تا که بمانم
من آمده ام تا به ابد مال تو باشم ...
فقط دشمن ها هستند كه همیشه حرف هم را
بى هیچ كم و كاستى مى فهمند ..
اغلب هم لبخندى چاشنى گفت و گوى شان است ..
دوستى همیشه با سوتفاهم همراه است ..
عشق كه خیلى بیشتر ...
♥ چه قدر سخته
وقتى پشتت بهشه....
.........دونه هاى اشک گونه ها تو خيس کنه.........
اما مجبور باشى بخندى...
.....
.....
.....
.....
.....
تا نفهمه که هنوز هم دوسش دارى....
روانپزشک معروفى در یک مهمانى شرکت کرده بود. بعد از شام که همه مهمانها دور هم نشسته بودند و صحبتمى کردند، صاحب خانه از دکتر روانپزشک پرسید: دکتر! شما از کجا مى فهمید که یکنفر از نظر ذهنى آدم نرمالى هست یا نه؟
دکتر گفت: کار سختى نیست. یک سوال آسان که همه به سادگى جواب مى دهند را ازش مى پرسیم. اگر در جواب دادنش دچار مشکل شد، شک مى کنیم که ممکن است از نظر ذهنى مشکل داشته باشد.
صاحب خانه پرسید: چه جور سوالی؟
روانپزشک گفت: مثلاً ازش مى پرسیم کاپیتان کوک سه بار با کشتى به دور دنیا مسافرت کرد و در یکى از این سفرها مرد. در سفر چندم این اتفاق افتاد؟
صاحب خانه کمى فکر کرد و در حالى که لبخندى عصبى بر لب داشت گفت: دکتر! میشه یک سوال دیگه مثال بزنید؟ من اصلاً اطلاعات تاریخى ام خوب نیست.