شاه ادوارد هشتم مردی ک بخاطر رسیدن ب معشوقه سلطنت را رها کرد و به برادرش آلبرت سپرد!
ظاهر هم ملاک نبوده اصلا براش
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی برادرش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
داستان بسیار زیبای دو پسر حضرت آدم(ع)
و داستان دو پسر آدم را بدرستی برایشان بخوان ؛
هنگامی که هر یک از آن دو قربانیی پیش داشتند ، پس، از یکی از آن دو پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد .
قابیل گفت :حتما تو را خواهم کشت ؛
هابیل گفت :خداوند فقط از تقوا پیشگان می پذیرد.
اگر تو دست خود را به سوی من دراز کنی تا مرا بکشی ، من دستم را به سوی تو دراز نمی کنم تا تو را بکشم چرا که من ؛ از خداوند ، پروردگار جهانیان می ترسم .
من می خواهم تو با گناه من و گناه خودت به سوی خداوند بازگردی ، ودر نتیجه از اهل آتش باشی ، واین است سزای ستمگران .
پس نفس اش او را به قتل برادرش ترغیب کرد ، و وی را کشت و از زیانکاران شد .
پس ، خداوند زاغی را بر انگیخت که زمین را می کاوید ، تا به او نشان دهد که چگونه جسد برادرش راپنهان کند .
قابیل گفت : وای برمن ، آیا عاجزم از اینکه مثل این زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان کنم ؟ پس از پشیمانان گردید .
صدق الله العلی العظیم
" قرآن مائده 27 - 31 "
محبت بین خواهروبرادر هیچ وقت ازبین نمیرود...تازه,خراب هم نمیشود.
ممکن است آدم بابرادرش دعوابکندولی ممکن است یک روزهم آشتی بکند؛بدون آنکه چیزی خراب بشود.
آدم یک برادرداشته باشدخیلی خوب است,خیلی خوب...
فریباوفی
پدرم تلاش كرده بود تمام تصاويرِ برادرش را از بين ببرد، تا شايد فراموشش كند..
پوچى تلاشش كاملاً آشكار بود!
وقتى اينهمه تلاش ميكنى يك نفر را فراموش كنى،خودِ اين تلاش تبديل به خاطره ميشود...
بعد بايد فراموش كردن را فراموش كنى
بعد خودِ اين هم در خاطره ميماند...
#استيو تولتز/ Steve Toltz
ﻧﺬرﻛﺮﺩﻡ
.
.
ﺍﮔﻪﺗﺎ
ﺍﺧﺮﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺖ!!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺪرﺷﻮﻫﺮﻭﺑﺮﺍﺩﺭﺷﻮﻫﺮﺍﻣﻮﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉﺍزﺍﺳﻼﻡ ﻭﻣﺴﻠﻤﯿﻦ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎﺩﺍﻋﺶ ﺑﺠﻨﮕﻦ.ﻣﺎﺩرﺷﻮﻫﺮﻣﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﮐﺮﺑﻼﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﻫرﺷﻮﻫﺮﺍﻣﻢ ﻧﺬﺭﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﻛﺮﺩﻡ ﺑﺮﻥ ﺗﺎﺍﺧﺮﻋﻤﺮﺧﺎﺩﻡ ﺍﻗاﺑﺸﻦ
ﻳﻌﻨی ﺣﺎﺟﺘﻢ ﺑﺮﺍﻭﺭﺩﻩ ﻣﻴﺸﻪ؟
4fun
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”
پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!
امروز اول صب خبردار شدیم یکی از بچه های پیش دانشگاهیمون تو یه تصادف برادرشو از دست داده و مادرشم تو کماست
بچه ها براش دعا کنین....
به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..
حسین پناهی
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند
وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابر های جهان گریه می کنند
انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه می کنند
در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه می کنند
انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو مویه کنان گریه می کنند
حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﺩ...
گریه ﻣﯿﮑﺮد،
میگفت میخواهم ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ نمی دهند؛
یکی گفت :خواهرش است مگر چه اشکالی دارد؟؟
بگذارید برادرش را ببوسد،
گفتند شما اصرار نکنید، نمیشود!
این شهید سر ندارد...