تو چشم گشودی و آرامش با مردمکِ براقِ چشمانت به رگ هایم تزریق شد.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی براق
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
یه حال عجبیی دارم، یه لحظه شادم یه لحظه غمگین، یه لحظه قبراق یه لحظه خسته، یه لحظه زنده دو سه لحظه مرده...
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلــــــے ...
❁خال،خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج
: Ḿổңã๓๗aÐ
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلــــــے ...
❁خال،خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج
: Ḿổңã๓๗aÐ
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﺁﺏ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻭﻍ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ
ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻕ ﺷﺪﻥ ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟
ﮐـــﭙﯽ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ
ﮐﯽ ﺑﻪ ﮐﯿﻪ !؟
ﺑﺬﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺑﮕﻴﺮﻥ !!!��������
همه آبهای دنيا هم نميتوانند يک کشتي را غرق کنند،
مگر اينکه در داخل کشتي نفوذ کنند.
بنابراين تمام نکات منفي دنيا روي شما تأثير نخواهد داشت،
مگر اينکه شما اجازه دهيد.
آدمهايي که شما را بارها و بارها ميآزارند،
مانند کاغذ سمباده هستند.
آن ها شما را ميخراشند،
اما در نهايت اين شما هستيد
که صيقلي و براق خواهيد شد!
وآن ها مستهلک و فرسوده.
محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی
و دستهای خودت خیس نشود!
چه زیباست!
بی قیدوشرط عشق بورزیم!
بی قصدوغرض حرف بزنیم!
بی دلیل ببخشیم!
وازهمه مهمتر
بی توقع
به تمام موجودات
محبت کنیم...
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش میکنند
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند،
شیطان در تنهایی خود خواهد مرد.
═════════یا فاطمــہ الـزهــــرا
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلــــــے ...
❁خال،خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج
آیا از نبود لاک پاک کن در خانه خود رنج میبرید؟؟؟ ما به شما یک ایده جدید ارایه میکنیم...ادوکلن.... بله درست خوندید ادوکلن..کافیه یه پیس ادوکلن روی ناخن مورد نظر بزنید و معجزه آنرا ببنید...و از ناخن های تمیز و براق لذت ببرید :) ؛)
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”
پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!
آخرين هفتهی زمستان است
همه چشم انتظار چهرهی عيد
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گلهای سرخ و سبز و سپيد
در خيابان و کوچه و بازار
دست در دست مادر و پدرند
کودکان با نشاط آمدهاند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثل آيينه صاف و براق است
کفشها زير نور ويترينها
کودک اصرار میکند: بابا !
من از اين کفشها، فقط اينها !
چند؟ ناقابل است ؛ ده تومان
ده هزار ؟! اينکه ... چشمهای پدر
بر زمين خيره میشود اما
منتظر مانده چشمهای پسر
کودک و عيد و خنده و شادی
کودک و کفش نو، لباس قشنگ
کودک و سرزمين روياها
عطرها، نورهای رنگارنگ
میخری هان ؟ ببين چه برّاق است
ظاهرش مثل کفش مردانه است
میخری هان ؟! ببين که مرد شدم
مرد در فکر خرجی خانه است ...
راستی چند روز مانده به عيد ؟
عيد آجيل و ماهی قرمز
عيد اين سفرههای دور از نان
که به سامان نمیرسد هرگز
میخری هان ؟! بله ! بله ! حتماً
میزند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثل لبخند کفشهای پدر
در خيابان و کوچه و بازار
هيچکس بغض مرد را نشنيد
آی تقويمهای رنگارنگ
راستی چند روز مانده به عيد ؟!