✿ کپشن خاص ✿
بعضی ها
زندگی شان شده مثلِ سلف سرویس!
از هر آدمی قسمتی را داخلِ بشقابشان میگذارند و
فقط تماشایشان میکنند...
دوست دارند دست خورده شان کنند،
که نفرِ بعدی
رغبت نکند حتی سَمتَش برود...
#علی_قاضی_نظام
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بشقابش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
رابطه ها شده مث سلف سرویس
همه میخوان از هر آدمی
یه تیکه تو بشقابشون بزارن ...!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﻣﺜﻞ “ ﺳﻠﻒ ﺳﺮﻭﻳﺲ ”!!!
ﻫﻤﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﻰ ﻳﻪ ﺫﺭﻩ ﺗﻮ “ ﺑﺸﻘﺎﺑﺸﻮﻥ ” ﺑﺎﺷﻪ!!!
والا به مولانا
یه داماد داریم هروقت که میاد خونمون سر شام و نهار بشقابشُ
میده مامانم میگه: مامانم شما زحمتشُ بکش
اونم توو رودرواسی گیر میکنه همه گوشتارُ خالی میکنه توو بشقابش
و مــــا هــــم استخـــــوان لیـــــس میزنیـــــم
رابطه ها شده مثل "سلف سرویس"
همه میخوان از هر آدمى یه ذره تو "بشقابشون" باشه
دلم تنگه براي روي ماهت / هنوز يادمه حرفاي نگاهت
پدر پشت و پناهم همه جونم / ديگه چطور بي تو زنده بمونم
يعني ديگه باور کنم که ديگه رفته / هموني که پناهم بود يه روزي
چقدر تلخه يه سنگ سرد و جووني / دستاس گرم و صورتش ببوسي
دستاي گرم و صورتش ببوسي
وقتي بارون مياد ميرم چترو رو سنگش ميگيرم
يه وقت سرد نشه بابا خيس نشي برات بميرم
بابا جات راحته اونجا يه وقت قلبت نگيره
دوس دارم خاکارو بردارم دستام دستاتو بگيره
دستام دستاتو بگيره
بابايي که با يه زخمش همه جونت ميميره
ببين حالا چقدر راحت داره زير خاک ميره
نميذارم نميذارم بابامو نگيرين از من
يه دست سرد يه چشم خواب خداحافظ باباي من
يادت مياد که ميکردي تو بچگي ها دعا
که اينو ميگم و ديگه به حرف نميام خدااااااا
خدا عمر بابا جونمو بکن هزار سالش
دعات گرفت و مهر باطله خورد به شناسنامش
به خودت ميگي توي دلم عقده جاري شده
بابام رفته جاي بشقابش تو سفره خالي شده
بابا خوشحالي که ميوه ي بخت مارو چيدي؟
آروم شدي سر قبر اشک مارو ديدي؟
من بچه بودم گفتن بابات پاک بوده دلش
گفتم کجا ميره گفتن ميره جاش توي بهشت
من بابامو بخوام بايد تقاص چيو بدم؟
نخوام بره بهشت بايد جواب کيو بدم؟
بابا مادرم از زندگي خيلي سير شده
بابا مادر از غم دوريت طفلي پير شده
اون اميدش به اينه يه روز دستاتو ميگيره
کلي اشکاش ميريزه وقتي عکساتو ميبينه
+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*
روزت مبارک بابایی کاش بودی
قدرشونو بدونید که اگه از دستشون بدید جای برا پشیمونی و بودن باهاشو ندارید