بنده این نورم ساعتای سه چهار بعدازظهر وقتی همه خوابن
♡
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بعدازظهر
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اونجا تو خواب بعدازظهرم خوابشو میبینی باید چیکار کنی؟؟
روزها پُر و خالی می شوند مثل
فنجان های چای در کافه های بعدازظهر
اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی...!
#رسول_یونان
✨
سبکم مثل خواب بعدازظهر
مثل عطرت شناورمـ در باد
سبکم مثل سایه پشت سرت
بوی من را نمی بری از یاد
هیچ توهمی بدتر از بیدارشدن از خواب بعدازظهر تو فصل پاییزی نیست
لامصب بیدار که میشی انگار گم شدی :|
نتیجه سرشماری اینترنتی:
۵۰ درصد ایرانیها تو آمریکا، ۳۰ درصد تو انگلیس، بقیه تو هلند، آلمان و هنگکنگ زندگی میکنن....
۱۰-۱۵ نفر هم هنوز تو ایران موندن که اونا هم بعدازظهر VPNشونو شارژ میکنن :|
من انبوهی از این بعداز ظهرهای جمعه رابه یاد دارم
که در غروب آنها در خیابان به تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب اما
این بعدازظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت!
می گفتند از کودکی به ما که زمان بازنمیگردد؛
اما نمیدانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه بازمیگشتند...
بـــی تــو هیــچ چیز عجیــب نیـــست
بـــی تــو تعــجب نمی کنم اگر
یک روز صبح
تمآم مآشین هآی شهر
دنده عقب به مقصدهآیشآن برسند
و نمی ترسم اگر
تمآم بعدازظهر هآیم
سگی تر از این که هست بشوند
و سیدنی لومت زنده شود و قآه قآه
به زندگی ام بخندد
بــــی تـــو بهــشــــــــــت
جهنــم می شود
جهنــــــــــم
جهنم می مآند
بـــی تــو عــــــــــددی نیستند دیگر
عجآیــــــــــب هفتــــــت گــآنــــه
بچه ها دیشب رفتم خواستگاری
.
.
.
.
.
.
.
.
قراره بعدازظهربیان یک جمله واسه تحقیق!!!
دلقــــک بازی درنيارين
فقط از من تـــعریف کنید
باشــه؟؟گفتم کاربربرترم
« یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه . اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره . لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد . کمی که رفت , با پیرزنی روبرو شد . پیرزن توی پارک نشسته بود و به چند تا کبوتر زل زده بود . پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد . تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س . پسرک به اون تعارف کرد .پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد . لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند . پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد . پسرک بسیار خوشحال بود . آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی . با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد . چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد . هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد پرسید : چی شده پسرم که این قدر خوشحالی ؟ پسر جواب داد : من با خدا نهار خوردم و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد : می دونی مادر , اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام . و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید : مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده ؟ و اون جواب داد : من امروز با خدا غذا خوردم . و ادامه داد : اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود ما نمی دانیم خدا چه شکلی است .
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند ؛ بله یک دلیل .
پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید . ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید »