آدم و حوا
صداي راننده وانت بار كه داد ميزد «هندونه به شرط چاقو بخور و ببر، جيگرتو حال مياره هندونه» رو شنيديم.
گفتم: زن، جون هر كي دوست داري بي خيال شو. اصلا بزار برم واست دو تا هندونه قرمز بگيرم بخوري جيگرت حال بياد.
اما گوشش به اين حرفها بدهكار نبود.
سرم رو بين و دوتا دستام گرفتم و پيش خودم گفتم حيف كه مجبور بودم فقط با تو ازدواج كنم.
زن از تو يه دنده تر وجود نداره.
در حالي كه برگهاي دور كمرش رو مرتب ميكرد و دستاش رو توي هوا تكون ميداد گفت: همين كه هست
ميخواي بخواه ميخواي نخواه، اصلا اگه به حرفم گوش نكني مجبوري امشب رو تنها بخوابي!
گفتم: آخه زن تو كه منو بدبخت ميكني حداقل به بچههامون رحم كن
اونا چه گناهي كردن كه تا آخر عمر بايد تاوان گناه تو رو پس بدن
اينو كه گفتم شروع كرد به جيغ و داد كردن
كه تو اصلا به من اهميت نميدي
تو براي من ارزش قائل نيستي
تو با من مهربون نيستي
و....
گفتم باشه اصلا هر چي تو بگي.
با هزار زحمت از يه درخت سيب بالا رفتم و يه دونه سيب چيدم و دادم بهش
و گفتم بگير حوا جونم اينم سيب
ديگه چي ميگي
اما چشمتون روز بد نبينه...
همينكه اولين گاز رو زديم
خدا با اردنگي مارو انداخت اينجا
تازه از اون بدتر اينكه وقتي به حوا ميگم ببين چه بلايي به سرم آوردي
با كمال پر رويي ميگه: ببين مردهاي مردم چه كارا كه واسه زنشون نميكنند
از ماشين پژو گرفته تا تور آنتاليا واسه زنشون فراهم ميكنند
من در حالي كه دهنم باز مونده بود داشتم به اين فكر ميكردم آخه جز ما دوتا كه زن و شوهري وجود نداشت كه حوا اين حرفهارو ميزد
خوب كه فكر كردم ديدم همه اين حرف ها ريشه ژنتيكي داره و توي دهان همه زن هاي عالم وجود داره.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بلاي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
واردي باشيمدا ياحسين هواي بين الحرمين
سالاربهشتي ياديمه صفاي بين الحرمين
گورمه ميشه م بهشتي من منزلتين ائشيت ميشه م
يوخدي بهشته حاجتيم كرب وبلايه گئت ميشه
الهـي!
باز آمديم با دو دست تهي، چه باشد اگر مرحمي بر خستگان نهي..
الهـي!
گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني...
الهـي!
هر دلشده اي با ياري و غمگساري و مــــن بي يار و غريبم...
الهـي!
چراغ دل مريداني و انس جان غريباني، كريما آسايش سينه محباني و نهايت همت قاصداني...
جرم من زير حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران...
الهـي
اين چيست كه با دوستان خود را كردي كه هر كه ايشان را جست ترا يافت و تا ترا نديد ايشان را نشناخت...
الهـي!
عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم
الهـي!
بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن و ما را به بلاي خود گرفتار مكن...
الهـي!
چون به تو بنگريم شاهيم و تاج بر سر و چون بخود نگريم خاكيم و از خاك كمتر...
الهـي!
هر كس تو را شناخت هرچه غير تو بود بينداخت
خواجه عبدالله انصاری
در دنيا اگر خودت را مهمان حساب كني و حق تعالي را ميزبان ، همه غصّه ها مي رود .
چون هزار غصّه به دل ميزبان است كه دل ميهمان از يكي از آنها خبر ندارد .
هزار غم به دل صاحبخانه است كه يكي به دل مهمان راه ندارد .
در زندگي خودت را ميهمان خدا بدان تا راحت شوي .
اگر در ميهماني يك شب بلايي به تو رسيد شلوغ نكن و آبـــروي صاحبخـــانه را حفظ كن.
محمداسماعیل دولابی
یه روز خوب میاد که مادران سرزمین من خواهند فهمید که سوپ غذا نیست !
موافقا بلايكن لدفن...!!!
پاييز بهار من است، نه بهاري سبز که بهاري رنگارنگ.
پاييز فصل من است، فصل رويش، فصل شکفتن...
خزان، بهار احساس است، بهار تنهايي...
موسم رويش جوانههاي احساس...
و چه زيباست موسم برگريزان...
آنگاه که خش خش برگهاي زرين به زير پاي عابران،
نغمه محزون کلاغهاي سرو نشين،
صداي زوزه باد وزنده از لابلاي تن نيمه عريان درختان،
ملودي شاهکارترين سمفوني طبيعت را مينوازند،
شور و حرارتي وصف ناپذير درون خستهام را فرا ميگيرد.
درحالي که چشمان غرق در شورم؛
نظارهگر رقص برگهايي است که از فراز به فرود ميرسند
تا با خاموشي خود حياتي دوباره به جسم بيجان
تک درخت نارون باغچه حياط پشتي دهند؛
گريههاي دل امانم نميدهد، نه از اين مرگ غريب –
که خود آغازي است بر اين پايان عجيب –
که از شوق رستن و پرواز بر فراز حصار تنگ تن...
آري من خزان را دوست دارم...
من اين رقص مرگ را دوست دارم...
من اين هزار رنگي را دوست دارم...
من از فراسوي اين سکوت فريادها دارم...
از پس اين هياهوي خزان و از رهگذر باد وزان به انتظار سکوت مينشينم.
لب فروبسته و با زبان بيزباني همنواي مرغ دل،
شعر دفتر عشق را زمزمه ميکنم...
پاييز فصل زیبايی و دوست داشتنی من...
فصل تولد من
فصل تولد توست......!( یه سال گذشت هنوز نفهمیدم تو کیه )
رسيدن فصل پائیز و مهرباني مبارك ( البته هنوز نیومده)
سرنوشت مال باکلاساست
ماهمينجوري يه بلايي سرمون مياد...
از يه جايي به بعد به خودت ميگي...
اصلن چه دليلي داره به كسي بگم حالم بده ؟
اونا چيكار ميتونن واسم كنن...
جز گفتنِ يه الهي بميرم ،
جز گفتنِ يه ناراحت نباش ميگذره ...
در روز اونقد مي خنديو ميگي واي ...
من چقد خوشحالم كه خودتم باورت ميشه
واقعن حالت خوبه اما شبا
وقتي سرتو ميذاري رو بالش ميگي نه !!
اونقدرا هم خوب نيستم .
كم كم گريه كردن يادت ميره ،
ميريزي تو خودت ؛
غمه دوريشو ، اينكه رفت با كـَسه ديگرو ...
ميگي به من چه !!
چند وقت بعد ميبيني ديگه نميتوني ...
سره يه موضوعِ كوچيك گريه ميكني ،
داد ميزني ،
ميگي چه بلايي داره سرم مياد ؟
به خودت فُحش ميدي ، ميكوبي به درو ديوار ،
همه بهت ميگن چته ؟
تو كه اينقد ضعيف نبودي !!
توو دلت ميگي ...!
اونقد قوي بودم كه ديگه ته كشيده ...
تمومِ افكارم ، باورام ، احساسم ،
حتا خودمم ديگه ته كشيده