«صداى پدر و مادرتان را بشنويد»
پسرك در حالى كه از خانه دور شده بود، چشمش به شىء درخشانى افتاد كه در آن سوى خط راهآهن مىدرخشيد. به سوى آن رفت... او يك سكه پيدا كرده بود. با خوشحالى سكه را برداشت و براى آنكه با آن چيزى بخرد، به راه افتاد.
وقتى مىخواست از ريل عبور كند، سكه از دستش رها شد و بين سنگريزهها و ريل راهآهن افتاد. كودك مصمم بود سكه را به دست بياورد، بنابراين روى ريل نشست تا سكه را هر طورى كه شده از زير ريل بيرون بكشد.
در همين لحظهها كه كودك روى ريل نشسته بود، مادر صداى سوت قطار را شنيد كه نزديك مىشد. كنار پنجره رفت تا از فرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد، اما ديد كه فرزندش روى ريل نشسته است و به صداى سوت قطار توجهى نمىكند!
سرآسيمه از خانه بيرون آمد تا فرزندش را از روى ريل كنار بكشد، اما با فرزندش خيلى فاصله داشت و ممكن نبود بتواند زودتر از قطار به فرزندش برسد. در همين لحظه بود كه تمام لحظاتى را كه او با فرزندش گذرانده بود، جلوى چشمانش ظاهر شد... ناگهان او تصميم بزرگى گرفت، به جاى اينكه به سمت كودك خود بدود، روى ريل ايستاد و خواست هرطور كه شده قطار را متوقف كند. او در حالى كه بلند فرياد مىزد، از پسرش مىخواست تا زودتر از روى ريل كنار برود، ولى كودك همچنان بدون توجه به فريادهاى مادرش در تكاپوى يافتن سكه بود...
راننده قطار با ديدن زن بلافاصله ترمز را كشيد، اما ديگر دير شده بود... قطار به بهاى خون مادر، در چند قدمى كودك ايستاد...
نکته: مبادا ما نيز همچون كودكى باشيم كه به بهانه سكهاى، مادر و پدرمان را در حالى كه با تمام وجود براى ما و بهخاطر ما از خودشان گذشته و مىگذرند، ناديده بگيريم.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بياورد
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:
"امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور"
"شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .
روز چهارم، هيچ نگفت .
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: "پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى"
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از سرکار به خانه باز ميگشت، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان در برف ايستاده. اسميت از ماشين پياده شد و خودش را معرفي کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشين از روبروي من رد شدند، اما کسي نايستاد، اين واقعاً لطف شماست.
وقتي اسميت لاستيک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟
اسميت پاسخ داد: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام؛ روزي شخصي پس از اينکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً ميخواهي بدهيات را بپردازي، بايد نگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکي را ديد و داخل شد تا چيزي ميل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بيتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگي پيشخدمت را نمي دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهميد، وقتي پيشخدمت برگشت تا بقيه صد دلار را بياورد، زن بيرون رفته بود، درحاليکه روي دستمال سفره يادداشتي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در يادداشت نوشته بود : شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين موقعيت بودهام؛ يک نفر به من کمک کرد و گفت اگر ميخواهي بدهيات را به من بپردازي، نبايد بگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، درحاليکه به ماجراي پيش آمده فکر ميکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت! همه چيز داره درست ميشه!!
چه کسی تو را به خاطر خودت دوست دارد؟!!!
چه کسی تو را به خاطر خودت دوست دارد؟
به دنبال کسي باش که تو را به خاطر زيبايي هاي وجودت زيبا خطاب کند نه به
خاطر جذابيتهاي ظاهريت
________________________________
کسي که دوباره با تو تماس بگيرد حتي وقتي تلفنهايش را قطع مي کني
________________________________
کسي که بيدار خواهد ماند تا سيماي تو را در هنگام خواب نظاره کند
________________________________
در انتظار کسي باش که مايل باشد پيشاني تو را ببوسد[حمايتگر تو باشد]
________________________________
کسي که مايل باشد حتي در زماني که درساده ترين لباس هستي تورا به دنيا نشان دهد
________________________________
کسي که دست تو را در مقابل دوستانش در دست بگيرد
________________________________
در انتظار کسي باش که بي وقفه به ياد توبياورد که تا چه اندازه برايش مهم
هستي و نگران توست و
چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد
منتظرم!
منتظر دلى از جنس نور،
كسى از قوم خورشيد!
كسى از نژاد نفس هاى گرم!
مردم نيز منتظرند!
و غرق در لحظه هاى انتظار،
نيازشان را از لابه لاى نفس هاى حيران خود بازگو مى كنند..
شقايق ها منتظرند!
منتظر كسى كه به فرهنگ، شبنم ايمان بياورد..
كسى كه آيينه هاى مكدر زمانه را در هم بشكند و اشك هاى ارغوانى را از كوچه هاى پريشانى نجات دهد..
کوچه ها چشم به راهند!
چشم به راه قدم هايى كه زخم هاى بى رحم گمراهى را از چشمان مردم پاك كنند..
كوچه ها منتظر چشمان باران زايى هستند كه با قدم هايش جان مردم را به شبنم اشك ها بشويد..
جاده ها منتظر رهگذرى هستند كه براى هميشه خواهد ماند..
منتظر قدم هايى كه تن مرده كوچه ها را زنده مى كند..
لاله ها منتظرند!
منتظر كسى كه همزاد موج هاى خورشيدى است..
كسى از جنس ابر، پريزاد باران..
عاشقان منتظرند!
عاشقان بى تابند،
بى قرارند، تا هم آواز شيدايى صبح فردا باشند..
آقاجان! عاشقانت صبورند...
من مرده ام
و اين را فقط
من مي دانم و تو
تو
که چاي را تنها در استکان خودت مي ريزي
خسته تر از آنم که بنشينم
به خيابان مي روم
با دوستانم دست مي دهم
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است
گيرم کليد را در قفل چرخاندي
دلت باز نخواهد شد!
مي دانم
من مرده ام
و اين را فقط من مي دانم و تو
که ديگر روزنامه ها را با صداي بلند نمي خواني
نمي خواني و
اين سکوت مرا ديوانه کرده است
آنقدر که گاهي دلم مي خواهد
مورچه اي شوم
تا در گلوي ني لبکي خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بياورد
يا مرا از سياهي سنگفرش خيابان بردارد
بگذارد روي پيراهن سفيد تو
که مي دانم
باز هم مرا پرت مي کني
لا به لاي همين سطرها
لا به لاي همين روزها
اين روزها
در خواب هايم تصويري است
که مرا مي ترساند
تصويري از ريسماني آويخته از سقف
مردي آويخته از ريسمان
پشت به من
و اين را فقط من مي دانم و من
که مي ترسم برش گردانم...