به گورستان گذر کن تا ببینی
چه خوردند وچه پوشیدند وبردند
دو روزی زندگی کردند وآخر
به هرحالی که بودندجان سپردند
طمع بسیار کردند مال دنیا
ز روزی بیشتر هرگز نخوردند
همانانی که بودند نورچشمی
تنش را در لحد محکم فشردند
اگر شاه وگدا،نادار و دارا
اجل آمد نفس بگرفت مُردند
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بگرفت
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا.
ریزش سقف ساختمان خدمات فناوری دانشگاه شریف،
متروی تهران کرج از سرویس خارج شد،
آبگرفتگی ایستگاه متروی آزادی،
ناپدید شدن زنی در کانال آب پاسداران...
خوبه تهران فقط یک ربع بارون میاد! :D
شعری از ،استاد سخن ،سعدی.....
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم/
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم/
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم/
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم/
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم/
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم/
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم/
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟/
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم.......
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد..
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺮ
ﺍﺯ
ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﺴﯽ
میجستم
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩﻧﺪ !
دلم ز سومعه بگرفت وخرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا ....
داد درویشی از سر تمهید / سر قلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار / قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد / ِعقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گردیدم / درکات جحیم را دیدم
آتش هیزم و زغال نبود / اخگری بهر انتقال نبود
هیچکس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت ....
شعر مادر ایرج میرزا و شعر طنز مادر از ایرج میرزای امروزی :
گویند مرا چو زاد مادر به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست
ایرج میرزای قرن ۲۱
گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت
شب ها بر ِ تـلـویـزیـون تا صبــح بنشست و فـیـلـم دیدن آموخت
برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت
بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت
هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت
دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت
با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت
با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت
آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های جدید، چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت
پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت
بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت
شعری از ،استاد سخن ،سعدی.....
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم/
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم/
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم/
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم/
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم/
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم/
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم/
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟/
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم.......