-زلفش بگشود و داد بر باد
زان بویِ نسیم ، صبح خوش بوست..
#شاه_نعمت_الله_ولی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بگشود
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آتشی شد شعله ور در باورم...
سوختم در آتش و خاکسترم
چشم بگشودم سکوتم پر کشید...
در میان شعله های بسترم
بسته بودند این قفس را آهنین...
پر زدم آتش گرفتم ،پرپرم
خواستم آبی برین آتش زنم...
نیست آبی جز دوتا چشم ترم
از دلم چیزی نمانده یادگار...
جز سیاهی های توی دفترم
شاعر دیوانه ی دلخسته ام،
آتشی شد شعله ور در باورم
(امید استیفا)
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "
من عقابی بودم که نگاه یک مار ؛
سخت آزارم داد ... بال بگشودم و سمتش رفتم ؛
از زمینش کندم ؛ به هوا آوردم ؛ آخر عمرش بود ؛
که فریب چشمش،سخت جادویم کرد !
در نوک یک قله،آشیانش دادم !
که همین دل رحمی،چه بروزم آورد ! عشق جادویم کرد ؛
زهر خود بر من ریخت ؛ از نوک قله،زمین افتادم ! تازه آمد یادم ؛
من عقابی بودم،بر فراز یک کوه ! آشیان خود را به نگاهی دادم ..
من عقابی بودم که نگاه یک مار ؛
سخت آزارم داد ... بال بگشودم و سمتش رفتم ؛
از زمینش کندم ؛ به هوا آوردم ؛ آخر عمرش بود ؛
که فریب چشمش،سخت جادویم کرد !
در نوک یک قله،آشیانش دادم !
که همین دل رحمی،چه بروزم آورد ! عشق جادویم کرد ؛
زهر خود بر من ریخت ؛ از نوک قله،زمین افتادم ! تازه آمد یادم ؛
من عقابی بودم،بر فراز یک کوه ! آشیان خود را به نگاهی دادم ...