بنده با تعادل موافقم. نه این که اونقدر دور باشم که چهرهمو یادت بره و نه اونقدر نزدیک که مدام برات از خودگذشتگی کنم و تو هم یه روزی بهم بگی «مگه من ازت خواستم؟!» کنارتم اما دقیقا جایی که باید باشم. نه بیشتر و نه کمتر.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بیشَتر
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
من به تو فکر نمیکنم. نه به این خاطر که دوستت ندارم یا نداشتم، تنها به این خاطر که خیلی ازت آسیب دیدم و یادآوریت درد زخمهام رو بیشتر میکنه.
اون آدمی که با قلبتون صداش میزنید و یکهو از ناکجا آباد سر و کلهاش میشه رو همیشه دوتا بیشتر دوست داشته باشید.
چشمهات رو برای چی میبندی؟ فقط میسوزن؛ مگه نه؟ میبندی اما هنوز هم همینجایی. روزهای زیادی قطره قطره آب شدی، فقط برای اینکه به اون لجنزار نریزی و بیشتر از این گند برنداری. اما هنوز هم همینجایی. از ناتوانی پاهات راضیای؟ وقتی که نمیتونی با دستهات فقط دو ثانیه بیشتر حمل کنی؟ وقتی که همیشه باید بایستی، و توی جیبها رو بگردی، تا ببینی به اندازهی کافی برای ادامه دادن آرامبخش همراه داری؟ وقتی که میخندی و از صداش اذیتی؟ خوبه؟ دوستش داری؟ به اندازهی کافی ازش لذت میبری؟ اینطوری میخوایش؟ "چه انتظاری داشتی"؟ چشمهات رو برای چی میبندی؟
اون کسی که بهت میگه: «مگه من ازت خواستم؟»، تورو در واقع با دلت روبهرو میکنه، به اینکه نه تو نخواستی، دلم خواست، و اینکه آدمی رو با خودش رودررو کنی خیلی بیرحمانهست، چون جنگ احساسی با خودت هیچوقت پایان نداره، مگر اینکه یکنفر نابود بشه و چه میشه گفت که همیشه زور دل بیشتره.
حتی یک قدم بیشتر هم چالشبرانگیز و خستهکنندهست اگر تا قبلش، تمام توانت رو گذاشته باشی.
و جزر عشق در تو، مَد است
پس چگونه بیشتر نخواهَمت
تو آنسان که عشقمان
برایم اراده کرد، خواهی ماند
و اینگونه میبینَمت:
نسیماَت بوی عَنبر
و سرزمیناَت قند و شکر
و دلاَت سبز..!
من کودکِ عشق توأم
و در آغوش زیبای تو
بزرگ میشوم!
#محمود_درویش
من از آدمهایی که بهم میگن «تو خیلی خوبی» بیشتر میترسم. هیچ خاطرهی خوبی از این جمله و آدمهای این جمله ندارم.
گاهیاوقات حس میکنم خوببودن تنها ضعف منه. واقعا اکثر این آدمها ارزش خوبیدیدن رو ندارن. سگ باشی براشون بیشتر قدرتو میدونن.
هیچ آدم سالمی پیشونیش رو تکیه نمیده به دیوار. هر زمان حجم افکار بیشتر از کلمات باشن این اتفاق رخ میده. مخصوصا کلماتی که هیچ موقع قرار نیست به زبون بیان.
یه تیکه از کتاب دانوب خاکستری اثر غاده السمان هست که به طرز عجیبی درسته؛ میگه:
«و اینک، در یادآوری دردناکی که به عمل جراحیِ بدون بیهوشی و خودخواستهای میماند، ماجراها را دوباره میبینم.
چه کسی باور میکند که عمر خاطره بیشتر از عمر زخم است؟»