آسمان...
نبار....
دیگر دستی چتری بالای سرم نمیگیرد..
سرد نشو....
دیگر کسی کتی روی دوشم نمی اندازد..
طلوع نکن..
دیگر شانه ای نیست که که سرم را رویش بگذارم تاطلوعت راببینم...
فقط تامیتوانی غروب کن..تصور اینکه خورشیدهم همچو من خونین دل است آرامم میکند..