وقتی گفت می خواهی زنده ات کنم ،

من سال ها بود که مُرده بودم !

سال ها بود که دردِ مُردن و عذابِ جان کندن را فراموش کرده بودم !

از آخرین باری که مُرده بودم ، سال ها می گذشت ...

امّا من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم

گوئی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند ...

دوباره گفت :

(می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت ؟! )

من در تردیدِ بینِ شیرینی زنده شدن

و تلخی مرگ ، که باز انتظارم را می کشید بودم ،

که او با دست هایش

که از جنس دوست داشتن بودند ،

مرا از اعماقِ مرگ به سطحِ زندگی آورد و ...

من عاشق شدم ...