من زخم های بینظیری به تن دارم اما تو مهربان ترینشان بودی ،عمیق ترینشان ، عزیزترینشان، بعد تو ادم ها تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند، به قلبم نرسیدند.
بعد تو ادم ها تنها خراش های کوچکی بودند که تورا از یادم ببرند، اما نبردند…
..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ترینشان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مواظب افکار منفی خود حتی کوچک ترینشان باشید؛ کوچک ترین سوراخ ها هم می توانند بزرگ ترین کشتی ها را غرق کنند...
.بنجامین فرانکلین
من هزار زنم که قویترینشان تو را دوست دارد...
. .
✿ کپشن خاص ✿
می دانی چند روز بیشتر به پایان پاییز نمانده، مگر نه؟!
می دانی آخرین جمعه اش را از دست داده ایم؟!
هرچند با جمعه های دیگرش هم خاطره نساختیم..
اما...
می شود بیایی هفته ی آخر پاییز را پر از خاطره کنیم؟!
حالا اشکالی ندارد که جمعه اش یا حتی شنبه اش را هم از دست داده ایم...
پنج شنبه اش را که داریم ...
تواصلا بیا من زمستان را برایت پاییز می کنم..
چه کسی گفته است نمی شود در زمستان خاطره ساخت؟!
تو بیا با هم پاییزی ترینشان را می سازیم..!
#کوثر_محمدیان
مواظب افکار منفی،
حتی کوچکترینشان باشید؛
کوچکترین سوراخها هم میتوانند
بزرگترین کشتیها را غرق کنند...
(بنجامین فرانکلین)
آدم ها به همان خونسردی
که آمده اند
چمدانشان را می بندند ؛
و ناپدید می شوند ...
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان
در برف ...
(عباس صفاری)
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند ؛
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف ...
دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه ... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت را....
بسم الله*
با هم وارد مغازه می شویم:من و تو و دوستت!
قفسه ی آل استارها آنقدر جذاب است که قدرت فکرکردن در مورد مدلهایِ دیگر را از ما می گیرد...
به سمتِ قفسه می رویم ...
سبزِ چمنی را با ذوق به دوستت نشان می دهی و می گویی:وای مهلا!همونه که می خواستم!
ببین چقدر به مانتوم میاد؟!
و ناخودآگاه چشمانِ پسرکِ کفش فروش همراه چشمانِ منو سایر مشتریانِ مغازه از شال زردرنگت تا رویِ تونیک سبزِ تو می لغزد و تو هیچ بفکر چشمان پسرک نیستی که همراهِ تونیکت،چسبیده به اندامت و کنده نمی شود!
مهلا (ایولی) می گوید و دست می برد رویِ صورتی ترینشان که حسابی دلِ مرا برده!
شیطنت آمیز به تو می گوید:نمیشه با تاب دامن سرخابی،آل استار صورتی پوشید؟!
و چقدر مستانه خنده ی تان به هوا می رود !
سرم را که بر می گردانم انگار شهر فرنگ را گذاشته اند مقابلم . . .
آبی ، نارنجی ، زرد ، صورتی ، بنفش . . .
چقدر دوستشان دارم اما - حجابم - را بیشتر! . . . زود از ذهنم بیرونشان می کنم . . . سریع مشکی ترینشان را بر می دارم . . . پسرک طعنه آمیز می گوید:خوبه!به چادرت میاد . . . !
پول کفش ها را روی میز می گذارم و خودم را لا به لایِ این آدمهایِ رنگارنگ گم می کنم . . .
تو می مانی و چشمانِ چسبیده ی پسرک که شبیه ایستادن بر سُرسُره ای مدام از بالا تا پایین بدنت لیز می خورد!
چادرم را به آغوش می گیرم . . .
خدایا شکرت که او نمی گذارد نگاهِ حرامی بر من بلغزد!
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جای می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را