هر كدام از ما آدمها
در يك برهه اي از زندگيمون
درگير آدمهاي اشتباهي شديم...
نابينا و ناشنوا شديم...
گفتند و گوش نكرديم...
راه درست را پيش پايمان گذاشتند و
بدترين مسير رو انتخاب كرديم...
پافشاري كرديم روي آدمِ
اشتباهِ زندگيِمان...
زمين خورديم و از سر
خجالت بلند نشديم...
خوابيديم و زار زار گريه كرديم....
كافي نيست اينهمه غصه خوردن؟
بلند شيد،خودتان را بتكانيد
و ثابت كنيد تغيير كرده ايد...
باور كنيد شما می توانید...
کافی است فقط اراده کنید...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی تكان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
واقعا 17 تومن پول يه استكان قهوه ميدين؟
.
.
.
.
.
من با 15 تومن يه بسته بيست تايى پودر نسكافه ميخرم هركدومم نصف ميكنم چهل تا فلاكس نسكافه ميخورم!
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ
ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ❤️
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ
ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ ﺑرﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ.
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺳﺘﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ،
ﻏﺮﻕ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺷﺪﯼ
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻜﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ !
{ بابک اخوان }
اب از اب تكان نخورده
من هنوز همان یهدای سابقم با همان ديوانگي هاي هميشگي
پايش بيفتد باز از ته دل مي خندم
پايش بيفتد باز دل سيرگريه مي كنم
اب از اب تكان نخورده
غم در چشم هايم هميشگي است
چشم هايم ارتباط مستقيم دارد با دلم
اب از اب تكان نخورده
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭﺵ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺍﺷﻜﺒﺎﺭ ﻛﻨﺎﺭ
ﺭﻭﺣﺎﻧﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ .
ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﺭﻭﺣﺎﻧﻲ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ .
" ﻳﻌﻨﻲ ... ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ . "
ﻣﺮﺩ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺯﺩ ﺯﻳﺮ ﮔﺮﻳﻪ .
" ﺍﻣﺎ ... ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ . "
ليست كارهاي خانه تكاني سال نو :
پاك كردن غم گذشته ها
دور ريختن كينه ها
شستن افكار منفي
چيدن عشق در طاقچه
خريد شادي و حراج محبت
**خانه تكانيت مبارك**
مي توانم سكوت كنم
يا مثلا از قطاري حرف بزنم
كه نيم ساعت تاخير داشت
مي توانم چشمهايم را ببندم
يا به پرنده اي دور از تو خيره شوم
كه روي سيم برق برفهايش را مي تكاند
اصلن مي توانم با هر سياست نخ نما شده ي ديگري
غرور مردانه ام را حفظ كنم
اما احمقانه است
احمقانه است وقتي
شعرهايم آنقدر ساده اند
كه كودكانه اعتراف مي كنند
من تو را دوست دارم !
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”
پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!