خانه ام را فروختم!
درنزدیکی روستایی کلبه ای ساختم که به چشمانت نزدیک ترباشم..
چه کسی می گوید چشمانت نبض دارند؟
چه کسی میگوید دستانت حرارت دارند؟
چه کسی؟...
راستی چه کسی جزمن به چشمانت زل زده؟
چه کسی جز من دستانت رافشرده؟
آه...
چه سوالاتی!
تو خود..میدانی...من خانه ام را فروخته ام!
ازهمین حوالی که بالاتر بیایی لبو فروشی را میبینی که بی آنکه به من بگوید ازجام سرخ لبانت آتشی ساخته!
بالاتر یک رز فیروزه ای برای دیدنت خود را به آب وآتش زده تا فقط چند سانتی قد بکشد به هوای حوایت!
درخانه ام را که بزنی من به همراه یک جین دعا منتظرت هستیم..
دیشب هم منتظر بودیم!
من،یک فنجان چای،یک حبه قند،یک ساعت رومیزی،یک سنجاق کوچک آبی ویک روزنامه مچاله شده!
ما شش نفر منتظرت بودیم وتو..نیامدی!
باخود می گفتیم وقتی بیایی هفت نفر می شویم...
امشب...
نیا..
جمع شش نفره مان را بهم نزن..
ما سالهاست شش نفر مانده ایم..
حداقل بگذار من نباشم..
تو بیا..
وبازهم شش نفر بمان!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی حوایت
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)