ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ، ﺭﺷﺪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .
ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﻴﺰ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ .
ﺳﭙﺲ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻧﺸﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺍﻧﺸﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻭ ﻫﺮﻛﺲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ،
ﺯﻳﺮﺍ ﻋﺸﻖ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی خردسال
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
روزی شخصی از کودکی خردسال پرسید :
مسجد این محل کجاست فرزندم ؟
کودک گفت :
انتهاى همين كوچه به چپ برويد ، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید
کودک را گفت : احسنت بر تو اى فرزند
من هم اکنون در آنجا مجلسى دارم ، بيا و بر سخنانم گوش فرا ده
کودک پرسید : مجلس بحث تو چه باشد
گفت : راه بهشت را بر مردم نشان دهم
کودک خندید و گفت :
تو راه مسجد را ندانى چگونه راه بهشت را به مردم نشان میدهی!
ﺁﻟﻔﺮﺩ ﻫﯿﭽﮑﺎﮎ اﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺳﯿﻨﻤﺎ که در ترساندن مردم با فیلم هایش شهره عام و خاص است ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺳﻮﺋﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
اﯾﻦ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ!
ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﻭ ، ﮐﺸﯿﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﯽ گذاشته ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻫﯿﭽﮑﺎﮎ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :
ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻦ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ!
نگذار عقايدش را به تو تحميل كند ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ ، فرار کن!!!
اگر دعا كردم اجابت كردي
و اگر از تو خواستم عطايم كردي
اگر فرمانبرداري كردم قدر داني نمودي
و اگر شكرت كردم افزودي
همه اينها را
اي مهربان ترین مهربانان
و اي معبود من
شكرگزار كدام يك از از نعمت هايت باشم
كه نه شمار آن را توانم و نه زبان بيان آن را
اي معبود، من را به سبب گناهانم
رسوا مكن
و نعمتت را از من سلب مكن
خدا من را به چه كسي وا مي گذاري؟
به خويشاوندي كه قطع نظر از من كند
يا بيگانه اي كه با من ترشرويي كند
يا كساني كه خوارم شمردند
نه تو پروردگار و صاحب اختيار مني
به تو شكايت مي برم از غربت غريبانه خود
پس به حقيقت نتوانم بشمارم نعمت ها
و منت ها و بخشش هاي گرامي ات را
اي تويي كه عطايم نمودي، بي نيازم كردي
ياورم شدي
عزيز داشتي، عافيتم دادي، پابرجايم كردي
و اما اينك منم معترف به گناهان خود .
آري من هستم كه بد كردم خطا و ناداني نمودم.
منم كه فراموشكارم و خلف وعده مي كنم
پیمان می شکنم الهی........
تو اجابت كني بيچارگان را
و شفادهي بيماران را
ترحم کنی خردسالان را
و یاوری کنی سالخوردگان را...
در نقاشی هایم تنهائیم را پنهان میکنم
در دلم دل تنگی ام را
در سکوتم حرف های نگفته ام را
در لبخندم غصه هایم را
دل من چه خردسال است!
ساده مینگرد
ساده میخندد
ساده میپوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده می شکند
ساده می میرد
ساده
دلم یک خواب میخواهد از ان خواب های همیشگی
سالها پيش زماني كه به عنوان داوطلب در بيمارستان
استانفورد مشغول كار بودم با دختري به نام ليزا اشنا شدم
كه از يك نوع بيماري جدي و نادري رنج مي برد.
ظاهرا تنها شانس بهبودي او گرفتن خون از برادر 5 ساله ي
خود بود كه او نيز قبلا مبتلا به همان بيماري بود و به طرز
معجزه اسايي نجات يافته و هنوز نياز به مراقبت هاي ويژه ي
فيزيولوژي براي مبارزه با بيماري داشت.
پزشك معالج وضعيت بيماري خواهرش را توضيح داد و سوال كرد
كه ايا براي بهبودي خواهرخود مايل به اهداي خون هست يا
نه؟
برادر خردسال اندكي ترديد كرده سپس نفس عميقي كشيده و
جواب داد:بله من اين كار براي نجات ليزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون كنار خواهر خود روي تختي دراز كشيده و
مثل تمامي انسان ها با مشاهده ي اين كه رنگ به چهره ي
خواهرش برمي گشت
خوشحال بوده و لبخند مي زد.
سپس رنگ چهره ي او پريد و بي حال شده ولبخند بر لبانش
پژمرد.
نگاهي به دكتر انداخته و با صداي لرزاني پرسيد:ايا مي
توانم زودتر بميرم؟
پسر خردسال به خاطر سن كمش توضيحات دكترمعالج را عوضي
فهميده بود
و تصور مي كرد بايد تمام خون خود را به خواهرش بدهد
و با شجاعت خود را اماده ي مرگ كرده بود...