"همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد... "
- مولانا
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی خفتن
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
الان دقیقاً اونجام که مولانا میگه:
"در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود.
نه بخفتن، نه به گشتن، نه به خوردن؛
الا به دیدار یار."
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
رابطه ها وقتی هنوز یه مورد بهتر پیدا نشده
با پرتوِ ماه آیم و چون سایهی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شبها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
#شفیعی_کدکنی
بی او نتوان رفتن،
بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن،
بی او نتوان خفتن
#مولانا
«دوستان را در دل رنجها باشد
که آن به هیچ دارویی خوش نشود
نه به خفتن
نه به گشتن
و نه به خوردن
الّا به دیدارِ دوست...»
فیه ما فیه
مولانا
ز چشم مست تو امید خواب می بینم
تو خوش بخفت
که ما را قرار خفتن نیست
به دیدن
از تو قناعت نمی توانم کرد
حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست...
در آن هنگام
که برگ های رقصان
درختان را وداع می گویند
برایم گودالی بکنید
در آن هنگام
که بستری از برگ
برای خفتن ابدیم آماده می شود
کلاغ ها را به آسمان خون گرفته دعوت کنید
در آن هنگام
که در میان خش خش برگ ها جا خوش می کنم
قطرات باران را
به سوی گونه هایم روانه کنید
و آنگاه
که در بستر خویش آرام می گیرم
چادر پرستاره ی شب را
بر روی آسمان بگسترانید
و سکوت را با من تنها بگذارید.
شعر مادر ایرج میرزا و شعر طنز مادر از ایرج میرزای امروزی :
گویند مرا چو زاد مادر به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست
ایرج میرزای قرن ۲۱
گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت
شب ها بر ِ تـلـویـزیـون تا صبــح بنشست و فـیـلـم دیدن آموخت
برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت
بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت
هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت
دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت
با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت
با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت
آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های جدید، چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت
پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت
بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت