امام على عليه السلام :
خداوند با چيزى بهتر از عقل عبادت نشده است، و عقل كسى كامل نشود، مگر در او چند خصلت باشد:
كفر و بدى از او انتظار نمى رود، رشد و خوبى در او اميد مى رود، زيادى ثروتش بخشوده و زيادى سخنش نگه داشته شده است، بهره او از دنيا تنها غذاى روزانه است، در طول زندگى از دانش سير نمى شود، خوارى را با خداوند از عزّت با ديگران، بيشتر دوست دارد، تواضع نزد او دوست داشتنى تر از شرف و بزرگى است، خوبىِ كم ديگران را بسيار و خوبى بسيار خود را كم مى شمرد، همه مردم را از خودش بهتر و خود را نزد خويش از همه بدتر مى داند و اين مهم ترين خصلت است.
كافى، ج 1، ص 18، ح 12 .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی خويش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
بسيار سال ها گذشت
تا بفهمم
آن که در خيابان مي گريد
از آن که در گورستان مي گريد
بسيار غمگين تر است
سال ها گذشت و من
از خيابان هاي بسيار
از گورستان هاي بسيار
گذشتم
تا فهميدم
آن که حتي
در خلوت خانه خويش
نمي تواند بگريد
از همه اندوهناک تر است.
امام زين العابدين عليه السلام:
ابنَ آدمَ ، إنّكَ لا تَزالُ بخَيرٍ ما كانَ لكَ واعِظٌ مِن نَفْسِكَ ، و ما كانَتِ المُحاسَبَةُ مِن هَمِّكَ؛
اى فرزند آدم ! تا زمانى كه خود واعظ خويش باشى و به محاسبه [كردار] خويش بپردازى، پيوسته در خوبى به سرخواهى برد.
وك كن ساعت خويش !
اعتباري به خروسِ سحري، نيست دگر
دير خوابيده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعت خويش !
كه مـؤذّن، شبِ پيـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعت خويش !
شاطري نيست در اين شهرِ بزرگ
كه سحر برخيزد
شاطران با مدد آهن و جوشِ شيرين
دير برمي خيزند
كوك كن ساعت خويش !
كه سحرگاه كسي
بقچه در زير بغل،
راهي حمّامي نيست
كه تو از لِخ لِخِ دمپايي و تك سرفه ي او برخيزي
كوك كن ساعت خويش !
رفتگر مرده و اين كوچه دگر
خالي از خش خشِ جاروي شبِ رفتگر است
كوك كن ساعت خويش !
ماكيان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اينترنتي عصرِ اتم مي بيند
كوك كن ساعت خويش !
كه در اين شهر، دگر مستي نيست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از ميكده برمي گردد
از صداي سخن و زمزمه ي زيرِ لبش برخيزي
كوك كن ساعت خويش !
اعتباري به خروسِ سحري نيست دگر
و در اين شهر سحرخيزي نيست
و سـحر نـزديک است
وست داشتن
درد است
نه دردي که از پاي بيفکند
دوست داشتن
زخم است
زخمي که انسان
با دست خويش بر قلب ميزند
جرياني تند و دائم
از مبداء تا مقصد
دوست داشتن
فرياد هميشگي قلبها است
و دردي است
که مرحمش
درد است
❤
دم به دم از تو غمي ميرسد و من شادم
بند بر بند من افزايد و من آزادم
عيد قربان من آندم كه فداي تو شوم
عيد نوروز كه آئي بمباركبادم
ياد آنروز كه دل بردي و جان ميرقصيد
كاش صد جان دگر بر سر آن ميدادم
مرغ دل داشت هواي تو در اقليم دگر
كرد پروازي و در دام بلا افتادم
گر نگيري تو مرا دست ، درآيم از پاي
برسي گر تو بجائي نرسد فريادم
آهي ار سر دهم از پاي در آرد آهم
گريه بنياد كنم سيل كند بنيادم
زدن تيشه بر اين كوه مرا پيشه شده است
بيستونيست فراق تو و من فرهادم
ياد من خواه بكن خواه مكن مختاري
ليكن ايدوست تو هرگز نروي از يادم
ميشوم پير و جوان ميشودم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گيتي زادم
گاه ويرانم و از خويش بود ويرانيم
گاه آباد و ز معماري تو آبادم
داد از تو بتو آرم كه نباشد جايز
فيض را اين كه به بيگانه رساند دادم
اين جواب غزل حافظ خوش لهجه كه گفت
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
"فيض كاشاني"
اگر دعا كردم اجابت كردي
و اگر از تو خواستم عطايم كردي
اگر فرمانبرداري كردم قدر داني نمودي
و اگر شكرت كردم افزودي
همه اينها را
اي مهربان ترین مهربانان
و اي معبود من
شكرگزار كدام يك از از نعمت هايت باشم
كه نه شمار آن را توانم و نه زبان بيان آن را
اي معبود، من را به سبب گناهانم
رسوا مكن
و نعمتت را از من سلب مكن
خدا من را به چه كسي وا مي گذاري؟
به خويشاوندي كه قطع نظر از من كند
يا بيگانه اي كه با من ترشرويي كند
يا كساني كه خوارم شمردند
نه تو پروردگار و صاحب اختيار مني
به تو شكايت مي برم از غربت غريبانه خود
پس به حقيقت نتوانم بشمارم نعمت ها
و منت ها و بخشش هاي گرامي ات را
اي تويي كه عطايم نمودي، بي نيازم كردي
ياورم شدي
عزيز داشتي، عافيتم دادي، پابرجايم كردي
و اما اينك منم معترف به گناهان خود .
آري من هستم كه بد كردم خطا و ناداني نمودم.
منم كه فراموشكارم و خلف وعده مي كنم
پیمان می شکنم الهی........
تو اجابت كني بيچارگان را
و شفادهي بيماران را
ترحم کنی خردسالان را
و یاوری کنی سالخوردگان را...
استادِ مولانا که خورشيد است
هفت آسمان را هيچ می ديدست
ما هم دهان را هيچ می گيريم
زخم زبان را هيچ می گيريم
دارم جهان را دور ميريزم
من قوم و خويش شمس تبريزم
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
آهسته
كشدار
بر آرزوهاي خويشا خويشم
با گرده اي از زخم
آماسيده
متورم ...
به تورق تاريخ
مي نگرم
و خوني را كه به لبها مي رسد ،
مي بوسم ...
گاهي تنهايي
آواز غمگين پرنده اي است
كه هر روز جفتش را مي خواند
و نمي داند
كه آخرين بازمانده از نسل خويش است!