شیشه نزدیک تر اَز
سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کَس
برسد
اَز خویش است...
"صائب تبریزی "
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی خویشی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود، حلاج بیدرنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیدهای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ...
شیشه نزدیک تر اَز
سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کَس
برسد
اَز خویش است...
"صائب تبریزی "
مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود، حلاج بیدرنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیدهای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ...
✿ کپشن خاص ✿
امشب سه تار بغض را با غم شکسته ام
با اشک عهد خویشی دیرینه بسته ام
نی می زنم به گریه و قانون به بی کسی
تا تار میزنی تو بر این بود خسته ام.
حاشا در این زمانه که من عهد بشکنم
عمری به پای عهد تو در خود شکسته ام
رفتی و من هنوز به امید قطره ای
با اشک تشنگی به سرابی نشسته ام
هرجا گلی شگفته شد از یاد روی توست
در انتظار یاد تو چون غنچه بسته ام
دام نگاه چشم تو در صید دیگری ست
من بینوا پرنده ی از دام رسته ام.
مرجان ! به داغ آرزو آواه گشته بود
در انتظار دیدنت عمری نشسته ام
#مرجان_کلاتی_دستجردی
شادی کُن
اَگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی
اَز خاطر ناشاد گریزد...
" رهی "
بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری