همه ي آدمايي که تو تنهاييشون آهنگ گوش ميدن ، فکر ميکنن اون آهنگ واسه حال و روز اونا خونده شد درحاليکه برو بابا دلت خوشه !
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی درحالي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
پاييز بهار من است، نه بهاري سبز که بهاري رنگارنگ.
پاييز فصل من است، فصل رويش، فصل شکفتن...
خزان، بهار احساس است، بهار تنهايي...
موسم رويش جوانههاي احساس...
و چه زيباست موسم برگريزان...
آنگاه که خش خش برگهاي زرين به زير پاي عابران،
نغمه محزون کلاغهاي سرو نشين،
صداي زوزه باد وزنده از لابلاي تن نيمه عريان درختان،
ملودي شاهکارترين سمفوني طبيعت را مينوازند،
شور و حرارتي وصف ناپذير درون خستهام را فرا ميگيرد.
درحالي که چشمان غرق در شورم؛
نظارهگر رقص برگهايي است که از فراز به فرود ميرسند
تا با خاموشي خود حياتي دوباره به جسم بيجان
تک درخت نارون باغچه حياط پشتي دهند؛
گريههاي دل امانم نميدهد، نه از اين مرگ غريب –
که خود آغازي است بر اين پايان عجيب –
که از شوق رستن و پرواز بر فراز حصار تنگ تن...
آري من خزان را دوست دارم...
من اين رقص مرگ را دوست دارم...
من اين هزار رنگي را دوست دارم...
من از فراسوي اين سکوت فريادها دارم...
از پس اين هياهوي خزان و از رهگذر باد وزان به انتظار سکوت مينشينم.
لب فروبسته و با زبان بيزباني همنواي مرغ دل،
شعر دفتر عشق را زمزمه ميکنم...
پاييز فصل زیبايی و دوست داشتنی من...
فصل تولد من
فصل تولد توست......!( یه سال گذشت هنوز نفهمیدم تو کیه )
رسيدن فصل پائیز و مهرباني مبارك ( البته هنوز نیومده)
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از سرکار به خانه باز ميگشت، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان در برف ايستاده. اسميت از ماشين پياده شد و خودش را معرفي کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشين از روبروي من رد شدند، اما کسي نايستاد، اين واقعاً لطف شماست.
وقتي اسميت لاستيک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟
اسميت پاسخ داد: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام؛ روزي شخصي پس از اينکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً ميخواهي بدهيات را بپردازي، بايد نگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکي را ديد و داخل شد تا چيزي ميل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بيتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگي پيشخدمت را نمي دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهميد، وقتي پيشخدمت برگشت تا بقيه صد دلار را بياورد، زن بيرون رفته بود، درحاليکه روي دستمال سفره يادداشتي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در يادداشت نوشته بود : شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين موقعيت بودهام؛ يک نفر به من کمک کرد و گفت اگر ميخواهي بدهيات را به من بپردازي، نبايد بگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، درحاليکه به ماجراي پيش آمده فکر ميکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت! همه چيز داره درست ميشه!!
زنگ زدم خونه خواهرم،بچه خواهرم گوشي روبرداشت.
گفتم:سلام،بگومامانت صحبت کنه.
گفت:نميشه،داله گليه مي تونه
گفتم:بابات کجاست؟
گفت:دم دله،داله با آقا پليسه صحبت مي تونه.
گفتم:داداش علي کو؟
گفت:اونم لفته بيمالستانالو بگلده.
.درحالي که داشتم ازشدت نگراني سکته مي کردم،
بلندگفتم:مگه چي شده؟
گفت:من گم شدم.
گفتم:مگه الان کجايي؟
گفت:زيل تخت.... -_-
ستون سراغ دارین؟! :| :|
خدایی خواهر زادست ما داریم؟ :|
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ، ﺟﻠﻮﻱ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺻﺪﻗﺎﺕ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ، ﻓﮑﺮﻣﻴﮑﻨﻴﻦ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﻴﮑﺎﺭ ﻣﻴﮑﺮﺩﻥ؟؟؟
ﺩﺭﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﻳﮑﻲ ﺑﺎ ﮊﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﻮﻝ ﻣﻴﻨﺪﺍﺧﺖ، ﺍﻭﻥ ﻳﮑﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ!
ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﯾﺎ ﺍﺯ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻤﻨﻮﻧﯿﻢ!!!!
کورش کبير دستور داد براي ساختمان قصر پله هايي بسازند که ارتفاع هر پله بيشتر از يک وجب نباشد. ملازمان از وي پرسيدند چرا درحاليکه ميتواند پله هاي کمتر و با ارتفاع کمي بلندتر بسازد اين همه پله با اين ارتفاع کم ميسازد؟کورش گفت: زنان دربار ما از اين پله ها عبور خواهند کرد. در شأن زن ايراني نيست پايش را بيشتر از يک وجب بالا برد.