زندگی چقدرشبیه ماسوله است
سقف خیال یکی کف روزمرگی دیگریست
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی درشب
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ای فلک آسودگی درسرنوشت ما نبود!
هیج کس دراین جهان،
هرگز به فکرمانبود!
از ازل تا به ابد تنها منو تنها دلم!
درشب تنهاییها،
جزغم کسی بامانبود
رد نکن گرمای دستم را به دردت میخورم
کنده ای پیرم که در سرما به دردت میخورم
صورتم سرخ است با سیلی و دلخونم،ببین!
من انارم... درشب عید به دردت میخورم
با عصای پیری ات بد تا نکن نشکن مرا
صبرکن امروز یا فردا به دردت میخورم
موج وقت گریه فکر شانه هایی سنگی است
مثل صخره در دل دریا به دردت میخورم
یک تفنگ سر پر از شعرم درون گنجه ات
شک نکن که آخرش یکجا به دردت میخورم
چقدرشبیه یکدیگریم ..
من دلم گرفته است ازتو ..
تودلت راگرفته ای ازمن ....
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "
زوج خوشبخت :زن لال- مرد کر
زوج غریبه :زن کارمند -مردکارمند
زوج باتفاهم :زن زشت- مرد زشت
زوج شکاک :زن خوشگل -مردخوشتیپ
زوج بدبخت :زن پولدار-مردفقیر
زوج ایده ال :درشبکه موجود نمی باشد
درشب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است ومشوش..
وبراین بام که هرلحظه دراوبیم فروریختن است،
ابرها همچوانبوه عزاداران
لحظه باریدن راگویی منتظرند...