من میگم خیلی مهم نیست ولی بعد میرم درموردش قدم میزنم.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی درموردش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
دو اصل روانشناسی هست که درعین سادگی واقعا تأثیرگذار و مفیدن؛
یکیش اینه که تو بیست و یک روز میشه یه عادت جدید پیدا کرد
و تو نود روز میشه یه سبک زندگی ساخت
و در نهایت تو سه ماه میشه خیلی راحت کل زندگی رو تغییر داد!
دومیش اینه که اگه چیزی بیشتر از یه روز ناراحت و اذیتت کرد تا به روز دوم نرسیده درموردش حرف بزن...
مطمئن باش اگه ناراحتیتو تو خودت بریزی بدتر میشه.
درضمن یاد بگیر چیزایی که یاد گرفتی رو بنویسی چون اثرش دوبرابر میشه.
اونایی که بهم دیگه میگن ستون
یکم درموردشون بیشتر میفهمی میبینی موزاییکم نیستن :))
.
وقتی میخوایین وارد یه رابطه بشین، قبلش باهم از هدفتون از اون رابطه حرف بزنین، اگه هم یهویی صمیمی شدین بعدش درموردش حرف بزنین که چی میخوایین دقیقا، رابطهی بدون هدف خیلی زود محکوم به فناست!!
اهداف هرکسی هم متفاوت و باحرف زدن میشه فهمید
فرق رابطه های موفق و ناموفق اینه که کسایی رابطه موفق دارن که وقتی یه اتفاقی میافته درموردش با همدیگه صحبت میکنن؛نه با بقیه
ولی همیشه دروغ اون چیزی نیست که میگیم،
بعضی وقتا دروغ اون چیزیه که درموردش سکوت میکنیم ...!
. .
دیدی دوسش داری و درموردش ب هیچکی هیچی نمیگی حتی خودش، اونجا خود دوس داشتنه.
.
آدم بدی هارو فراموش میکنه.
حتی وقتی یکی با تموم تقصیر اتش میذاره میره، بعد از یه مدت تنها لبخند و خاطرات خوبشه که به یاد آدم میمونه.. اما این آخر ماجرا نیست! این فاصله هان که از کسی که دیگه نیست، برامون چهره ی خاص و تکرار نشدنی میسازه. مثل یک دیدار تصادفی، کافیه یکبار تو ثانیه ای این فاصله از بین بره..
چجوری بگم.. انگار که آدم دچار سکته ی حسی بشه.
اون آدم دیگه هیچ شباهتی به تصوراتِ تو در موردش نداره و تو بر خلاف همیشه میتونی تعلقاتش رو بذاری کنار و برای همیشه فکر نکنی درموردش .
#امیرعلیق
یکی ازبزرگترین مصیبت های ما
این است که
آموزگاران انسان های راستگویی نیستند
آنان چیزهایی را که
خودشان درموردش شک دارند
باقاطعیت به ما آموزش می دهند!
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "