✨
پیچ حیران ز خمِ
موی تو طراحی شد
پس عجب نیست
اگر کشته فراوان دارد♥️
#مرتضی_درویشی
♡
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی درویشی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
#حکایت
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .
درویشی را دیدم شتابان می دوید. گفتم:درویش کجا؟
گفت:مراسم عزا. گفتم:مگه کی مرده؟
اهی کشید و گفت: مردانگی و وفا
من، آمده ام تا گل لبخند بکارم بروم
دستان تو را دست خدایم بسپارم بروم
از کلبه ی درویشی من تادل تو راهی نیست
بگذار بپاشم به رهتهرچه که دارم بروم
درویشی از بوسعیدِ ابوالخیر پرسید:
-"او" را کجا طلب کنیم؟
گفت:
"کجاش جستی که نیافتی؟"
درویشی به نزد پادشاهی رفت.
پادشاه به او گفت؛ ای زاهد!
فرمود: زاهد تویی.
گفت: من چوون زاهد باشم که همه دنیا از آن من است!
فرمود: نی، عکس می بینی!
دنیا و آخرت و ملکت جمله از آن من است و عالم را من گرفته ام؛ تویی که به لقمه ای و خرقه ای قانع شده ای...
"مولانا، فيه ما فيه"
خداوند به داوود گفت :
ای داوود هر وقت درویشی را سوخته خرمن و غارت شده عشق و دریده پیراهن دیدی
بدان که محل عهد اسرار ازل است
با او بنشین و
آرام گیر و گفتگو کن ..
زیرا آنچه مقصود من و آرامش دل است در او نهفته میباشد ...
"خواجه عبدالله انصاری"
روزی شیخی مردم را بدور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت .
برایشان از شریعت و
طریقت و
معرفت و
حقیقت سخن میگفت.
برای مردم از وحدت و کثرت میگفت .
از درک معانی صحبت میکرد.
به ایشان در مورد اینکه حضرت حق از آنان چه ها خواهد پرسید سخن میگفت...
او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان
در مورد دوستیهایشان
در مورد عبادت هایشان...
نماز و روزه هایشان ...
و غیره خواهد پرسید .
درویشی که از آنجا میگذشت رو به جماعت کرد و گفت:
حضرت حق حوصله پرسیدن این همه سوال را ندارد
فقط یک سوال می پرسد و آن این است:
من با تو بودم تو با که بودی..؟
پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت
نیمه شب خواب دید که بیگناه است
پس او را آزاد کرد
پادشاه گفت حاجتی بخواه
درویش گفت :وقتی خدایی دارم
که نیمه شب تو را بیدار میکند
تا مرا از بند رها کنی!!!
نامردی نیست که از دیگری حاجت بخواهم؟