«چرا می‌گویند حرفی نیست؟ هست..
خیلی هم هست، اما آن‌هایی که دلشکسته‌اند می‌دانند، غم به استخوان که برسد می‌شود سکوت‌.»

عصبانیت من خیلی کوتاه و سطحیه، ولی دلشکسته شدنم طولانیه، عمیق و مقاوم؛ اگه از یکی عصبانی بشم خیلی بهتر از اینه که ازش دلخور بشم.

نه اینکه حرفی نباشه هست،
خیلیم هست
اما دلشکسته ها میدونن غم به استخوان که برسه میشه"سکوت "..!:))

تعریف دقیق رهایی فقط اونجا که جمال ثریا میگه:

‏دیدم که از دستت عصبانی نیستم دلشکسته نیستم قهر نیستم خلاصه اینکه من با تو دیگر «هیچ چیز» نیستم

‏جمال ثریا سرد شدن قلب رو چقدر زیبا بیان کرده:
دیدم که از دستت عصبانی نیستم؛
دلشکسته نیستم،
قهر نیستم،
خلاصه این که من دیگر با تو
هیچ چیز نیستم...

خیلی دلشکسته‌ و رنجورم. واقعاً نمی‌دونم چطور هرروز این جنازه رو به فردا می‌رسونم.

دیدم که از دستت عصبانی نیستم،
دلشکسته نیستم،
قهر نیستم
خلاصه اینکه من با تو
دیگر «هیچ چیز» نیستم.

جمال ثریا

‌
دلشکسته‌ها خوب می‌دانند،
غم که به استخوان برسد،
می‌شود سکوت .

. .

آدم وقتی یکیو یه مدت دوست داره و بعدش ازش متنفر نمی‌شه همین می‌شه که جناب جمال ثریا می‌گن:
دیدم که از دستت عصبانی نیستم دلشکسته نیستم قهر نیستم خلاصه اینکه من با تو دیگر "هیچ چیز" نیستم.

‏«دیدم که از دستت عصبانی نیستم، دلشکسته نیستم، قهر نیستم خلاصه اینکه من با تو دیگر “هیچ چیز” نیستم.»