- من با نشانههایِ تو زندگی میکنم
همین نشانههایِ کوچکی که کسی نمیبیند
همین گلهایِ #اردیبهشت که من دوستشان دارم و خوش دارم خیال کنم تو برایِ من تک تکشان را کاشتهای..
همین بارانهایِ گاهوبیگاه که احتمال میدهم به دعایِ تو برای دلِ منِ عاشقِ باران است..!
همین اتاق که سالهاست به اسمِ توست
بسکه از تو برایش گفتهام و عکست را و شعرهایت را به دیوارهایش زدهام..
همین اتاقی که خیالت هر شب درش میخوابد و همین لاکی که فکر میکنم رنگش را دوست داشته باشی و همین گردنبندی که از طرفِ تو برایِ خودم خریدهام!..
من برایِ زندگیِ هر روزم همین نشانهها و خیالات را دارم..
که شاید خیلیها خیال کنند من همینَش را هم ندارم
ولی کسی چه میفهمد داراییهایِ من بزرگتر از این حرفهاست...
چون فقط من تو را اینگونه عجیب دوستت دارم و دارا ترینم و خوشبختترین..
#مانگ_میرزایی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی دیوارهایش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خانه ای میخواهم که پنجره هایش رو به بـــاران بازشود….سقفش یک آسمـــــان ابری و آبی باشد……هوایش پر از عطر تو باشد….
کف پوشش یک بیشـــه سبز_سبز باشد….رنگ دیوارهایش، رنگ_خدا باشد….شبهایش مهتاب بتابد……و همه کارم نگاه کردن چشمـــانت زیر نور مـــاه باشد…..و دیگر هیچ……
آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود
گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد
دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد ...
:::
چه سخت و چه تلخ است
کابوس های شبانه
کابوس های بیداری در خانه ای
که دیگر احساس می کنی
خانه ی تو نیست
در جایی که دیوارهایش به تو می گویند
" این جا دیگر جای تو نیست "
:::
اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است
اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است !
{ محمود دولت آبادی }
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او "خدا" کسی را نداریم...