'ایَنَ المنْتَظَر لِاقامَه الأمتِ وَالعِوَج'
" کجاست آنکس که اختلاف و عیب و کجیِ اهل عالم را اصلاح و به راستی و درستی بازگرداند "
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی راستی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
راحت بهشتی از راستی و نیک نفسی است
باید که راستی و نیک نفسی
ذاتیِ تو شود تا رستگار گردی
که اگر به تکلف بر خود بندی هم در دوزخ باشی.
باید که تو چنان شوی
که همه روز از تو نیکی و راحت، ریزان باشد بی اختیار تو.
همچو آن طایفه مباش که همه روزه از ایشان بدی و رنج، ریزان است.
و بدی و ناراستی کردن ذاتیِ ایشان شده است. باید که راستی و نیکی کردن ذاتی تو شود...
«عزیزالدین نسفی»
دیگر به راستی میدانم که درد یعنی چه...
درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.
"ژوزه مائوروده واسکونسلوس"
امید از حق نباید بریدن
مگو که کژی ها کردم.
تو راستی را پیش گیر،
هیچ کژی نمانَد ..
اگر بدی کرده ای با خود کرده ای،
جفای تو به وی کجا رسد...؟
"فیه ما فیه
مولانا"
خورشید را میدزدم
فقط برای تو!
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر "دوستت دارم! "
فردا تو می فهمی
می دانم!
آخ ... فردا!
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده...
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید
خورشید کدام گوری رفته؟!
" سیلور استاین "
"لطفاً با دقت بخوانید"
شریعت همچو شمع است،
ره می نماید،
وبی آنکه شمع به دست آوری راه رفته نشود،
مقصود و معنی شمع آن است که جایی روی .
آن گاه که شمع بُوَد، به راستی بِدان قناعت کنی ..؟
هِی آن را فتیل می سازی و بَر می کُنی و در آن می نگری
راهی نروی،
فایده کند...؟
"شمس تبریزی"
لطفا با دقت بخوانید
سقراط: آیا نه این است که پارهای چیزها از متعلقات دست است؟ مثلاً انگشتری آیا به عضو دیگری جز انگشت تعلق دارد؟
الکبیادس: نه.
سقراط: آیا کفش نه این است که به پا تعلق دارد؟
الکبیادس: آری.
سقراط: و لباس و پوشش به اعضای دیگر بدن تعلق دارد.
الکبیادس: درست است.
سقراط: حال ببینیم هر گاه کسی در کار کفش اهتمام کند آیا دربارۀ پا اهتمام کرده است؟
الکبیادس: باز مقصودت را درست نفهمیدم.
سقراط: آیا نه این است که هر گاه کسی نسبت به چیزی به قسم مخصوصی رفتار کند و عملیات خاصی در آن بنماید میگویند دربارۀ آن اهتمام کرده است؟
الکبیادس: البته.
سقراط: آیا نه این است که در صورتی میتوان گفت کسی دربارۀ چیزی بخوبی اهتمام کرده است که رفتار او سبب بهبودی آن چیز بوده باشد؟
سقراط: هر گاه بخواهیم دربارۀ پای خود اهتمام نماییم آیا به عمل کفشدوز متوسل میشویم یا به کاری که پا را بهبودی دهد؟
الکبیادس: البته به کاری که پا را بهبودی دهد.
سقراط: آیا آن کار همان فنی نیست که اعضای دیگر بدن را نیز بهبودی میدهد؟
الکبیادس: گمانم این است.
سقراط: آیا آن فن ورزش نیست؟
الکبیادس: همین است.
سقراط: پس به فن ورزش دربارۀ پا اهتمام میکنیم به فن کفشدوز درباره متعلق پا.
الکبیادس: چنین است.
سقراط: و نیز به ورزش اهتمام دربارۀ دست میکنیم و به فن زرگری که انگشتری میسازد دربارۀ متعلق دست.
الکبیادس: آری.
سقراط: به عبارت دیگر به ورزش اهتمام در کار تن میکنیم و به بافندگی و فنون دیگر اهتمام در کار متعلق تن؟
الکبیادس: درست است.
سقراط: پس فنی که به آن اهتمام دربارۀ چیزی میکنیم غیر از فنی است که به آن اهتمام در متعلق آن چیز مینماییم.
الکبیادس: بدیهی است.
سقراط: نتیجه اینکه هر گاه تو دربارۀ چیزی که متعلق توست اهتمام کنی دربارۀ خود اهتمام ننمودهای.
الکبیادس: راست است.
سقراط: زیرا دانستیم که اهتمام دربارۀ خود و اهتمام دربارۀ متعلق خود به یک فن نمیشود.
الکبیادس: آری دانستیم.
سقراط: اکنون ببینیم چه فنی است که به واسطۀ آن دربارۀ خود میتوانیم اهتمام کنیم؟
الکبیادس: نمیدانم.
سقراط: در هر صورت در یک مسئله موافقت داریم و آن این است که به واسطه فنی که متعلقات ما را بهبودی میدهد نمیتوانیم خود را بهبودی دهیم.
الکبیادس: حق با توست.
سقراط: از طرف دیگر آیا میشود بدانیم چه فنی کفش را بهبودی میدهد هر گاه ندانیم کفش چیست؟
الکبیادس: نمیشود.
سقراط: همچنین آیا میتوانیم بدانیم اهتمام در امر انگشتری به چه فن میشود هر گاه ندانیم انگشتری چیست؟
الکبیادس: نمیتوانیم.
سقراط: پس آیا میتوانیم بدانیم اهتمام در کار خود یعنی فنی که به واسطه آن خود را میتوانیم بهبودی دهیم چیست، اگر ندانیم خود چه هستیم یعنی خود را نشناسیم؟
منبع: رسالۀ الکبیادس (حقیقت انسان یا خودشناسی) / اثر افلاطون، ترجمه فروغی
پینوشت : این گفتگو را با اوضاع اجتماعی امروز مقایسهای کنید و ببینید که مردمان تا چه اندازه به کفش و لباس و عطر و آرایش مو و چهره و تن خود اهتمام میورزند و توجه میکنند و تا چه مقدار درباره خودِ خویش ؟ آیا به راستی خود را گرفتار متعلقات بدن نکردهایم؟
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!! خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی کارهای دخترانه و ظریف !! مثلأ فکر کن بلد نباشی جوری خط چشم بکشی که به صورتت بیاید ، فقط محض تنوع یک خط کج بیندازی پشت چشمت و ریملت را جوری بزنی که مژه هایت بهم بچسبد و حوصله نداشته باشی جدایشان کنی !! مدام ماسک های جور واجور روی صورتت نگذاری و نگران ریزش مژه و ابروهایت نباشی ! اسم عطرهای مارک و برند های مختلف را بلد نباشی و عطر ساده ی قدیمی ات را بزنی و عین خیالت هم نباشد !! راستی یک چیز مهمتر هم وجود دارد ، اینکه بلد نباشی غذایت را اضافه بیاوری و نصفه نیمه رهایش کنی ...! اصلأ شاید یکی از ویژگی های بارز معشوقه های خوب باکلاس بودن باشد ، اینکه خاکی نباشند و لباس های اتو کشیده و روشن بپوشند ، آرام صحبت کنند ، آرام بخندند ! وقتی آفتاب افتاد توی چشمشان عینک بزنند و بعد که آفتاب رفت عینک را بگذارند روی موهای مرتب و صافشان !! نه مثل من که آفتاب را برای روشن تر شدن رنگ چشمانم دوست دارم و عینک های آفتابی أم گوشه ی خانه خاک میخورد مثل انگشترها و دستبند های مانده در صندوقچه ی کوچکم! من معشوقه ی خوبی نیستم چون حرف های عاشقانه أم کم و کسری زیاد دارد و خیلی چیزها همیشه کنج گلویم قایم میشود که شیشه ی خاص بودنم نشکند ! اصلأ خوب یا بد چه فرقی میکند ، خاصیت آدمها همین است ، بعضی ها بلد هستند معشوقه باشند بعضی ها نه !! اما نابلد ها ، هم خصوصیات مخصوص خودشان را دارند ، ذوق کودکانه و بیخیالی ، خنده های از ته دل و گریه های سریع...سورپرایزهای کوچک و بدون دلیل ، گاهی هم پرخاشگری های از سر دلتنگی و غم .نابلد ها رفتارهای عجیبی دارند ! ..... من معشوقه ی خوبی نیستم اما یک نفر من را با تمام نابلدی هایم خیلی دوست دارد ... خیلی !!❤️
: negin.313
خدای خوبم سلام
مهربونم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
با تمام احساسم
ممنونم که این احساس قشنگ الان در من جاریست
و میخوام فقط به تو برسم
کمکم کن وتنهام نزار
ممنونم از بابت همه چیز
راستی خدای خوبم
میگن هر وقت با خلوص نیت صدات کنیم جواب میگیرم
ومن الان از ته دلم دعا میکنم برای شفای همه ی بیمارا
و بخصوص اونی که مورد ظلم واقع شده
دلش شکسته و بیماریش اونو داره از پا درمیاره
و تو بهتر از همه میشناسیش مهربونم
خدای خوبم
هر چی بیشتر به عمق زندگی نیگاه میکنم
بیشتر دوس دارم دنیارو رها کنم
واقعا اینروزا حس میکنم
دنیا بی ارزشه
نه اینه از زندگیم بهره نبرم
نه
تا آخرین لحظه ی عمرم
تمام تلاشم رو میکنم
تا حداکثر بهره رو از عمرم ببرم
و به چیزایی که به زندگیم ارزش میده فک میکنم
تا لااقل جلوی تو شرمنده نباشم
می بوسمت خدای خوبم
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!