تمام تاریخ عبارت است از جنگ سربازانی که همدیگر را نمیشناسند،
و باهم میجنگند، برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند...!
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ربازا
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
They say that life always gives its hardest battles to its strongest soldiers...
But I didn't want to be a strong soldier, I wanted to be a flower seller in love, on the street where you live.
میگن زندگی همیشه سخت ترین جنگ هاشو تقدیم قوی ترین سربازاش میکنه...
ولی من دلم نمیخواست یه سرباز قوی باشم، دلم میخواست یه گل فروش عاشق باشم، سر کوچه ای که تو توش زندگی میکنی.
در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شبنشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشمِ غمپرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
همچنان در آتش مِهرِ تو سوزانم چو شمع
گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرمرو
کِی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟
در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست
این دلِ زارِ نزارِ اشکبارانم چو شمع
در شب هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست
ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمالِ عالمآرایِ تو روزم چون شب است
با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع
کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین
تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل، کِی به آب دیده بنْشانم چو شمع
03/05/17
22:22..
ˡⁱᶠᵉ ᵃˡʷᵃʸˢ ᵖʳᵉˢᵉⁿᵗˢ ⁱᵗˢ ʰᵃʳᵈᵉˢᵗ ᵇᵃᵗᵗˡᵉˢ ᵗᵒ ⁱᵗˢ ˢᵗʳᵒⁿᵍᵉˢᵗ ˢᵒˡᵈⁱᵉʳˢ
زندگی همیشه سخت ترین جنگ هاشو تقدیم قوی ترین سربازاش میکنه
.࿐
از اتوبوس برا سربازا بوس بفرستید خستگیشون در بره
سربازان در جنگ خواهند مُرد
پیرمردان در بسترهایشان,
و من در چشمهایت!
#سبحان_زمانی
درس و دانشگاه ها تعطیل شدند ولی هیچکس نگفت به حال سربازان هم فکری کنید
.
از اتوبوس برا سربازا بوس بفرستید خستگیشون در بره
در جنگ جهانی اول در حالی که نیمی از شب گذشته بود ارتش انگلستان در حال عملیات در جنگل بودند که ناگهان یکی از سربازها درون باتلاق افتاد. فرصتی برای نجات وی نبود و بقیه بی توجه به او به نبرد ادامه دادند. سرباز ساندرز به سمت فرمانده رفت و از او اجازه خواست تا برگردد و دوست خود را از باتلاق نجات دهد. فرمانده پاسخ داد: بی تردید دوست تو مرده و ارزشش را ندارد که در این موقعیت جان خود را به خطر بیاندازی. با این حال ساندرز اصرار کرد و سرانجام فرمانده اش را راضی نمود.’ساندرز به سوی دوست خود برگشت و با تلاش زیاد توانست او را از باتلاق نجات داده و تا موقعیت جدید سربازان با خود بیاورد. وقتی او همراه با دوست نجات یافته خود به سایرین رسید، فرمانده به سرعت سرباز زخمی را معاینه کرد و با تاسف رو به ساندرز گفت: گفتم که ارزشش را نداشت. متاسفانه دوستت مرده است و تو هم برای نجات او زخم های زیادی برداشته ای. ساندرز در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود رو به فرمانده اش گفت: ارزشش را داشت، وقتی که به او رسیدم هنوز زنده بود، رو به من کرد و گفت: دوست من، می دونستم که هیچ وقت تنهایم نمی گذاری.
شب جمعه ست نثار دل مرحوم خودم
میروم از سربازارچه خرما بخرم