الهـي!
باز آمديم با دو دست تهي، چه باشد اگر مرحمي بر خستگان نهي..
الهـي!
گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني...
الهـي!
هر دلشده اي با ياري و غمگساري و مــــن بي يار و غريبم...
الهـي!
چراغ دل مريداني و انس جان غريباني، كريما آسايش سينه محباني و نهايت همت قاصداني...
جرم من زير حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران...
الهـي
اين چيست كه با دوستان خود را كردي كه هر كه ايشان را جست ترا يافت و تا ترا نديد ايشان را نشناخت...
الهـي!
عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم
الهـي!
بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن و ما را به بلاي خود گرفتار مكن...
الهـي!
چون به تو بنگريم شاهيم و تاج بر سر و چون بخود نگريم خاكيم و از خاك كمتر...
الهـي!
هر كس تو را شناخت هرچه غير تو بود بينداخت
خواجه عبدالله انصاری
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی رحمي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
الهي دردهايي هست كه نمي توان گفت
و گفتني هايي هست كه هيچ قلبي محرم آن نيست
الهي اشك هايي هست كه با هيچ دوستي نمي توان ريخت
و زخم هايي هست كه هيچ مرحمي آنرا التيام نمي بخشد
و تنهايي هايي هست كه هيچ جمعي آنرا پر نمي كند
الهي با اين همه باكي نيست
زيرا من همچو تويي دارم
تويي كه همانندي نداري
رحمتت را هيچ مرزي نيست
اي تو خالق دعا و مالك" آمين"...
دوستان این متن وخودم نوشتم!!لطف کنین بخونین واگه نظری داشتین حتمابگین!!!
"من يک تبعيدي ام...
به جايي که...به دنيايي که...سکوت فرياد ميزند
آنقدر که حنجره اش خش برميدارد
سرزميني که صدا در آن جريان ندارد
هيچ چيز
سکوت مطلق...
روحم در اين بي رحمي عميق زنجير شده!!
صدايي که در گلو خفه ميشودو گوشي که گداي کلمات ميشود.
بغضي که به خاک ميسپرد شکستنش را...
دنيايي که نه چشم ميبيند ونه نگاهي خوانده ميشود
مثل اينکه زل زده باشي به يک فصل نرسيده...
وانتظاري که هيچ کس در آن سويش نيست،يک انتظار مطلقا يک طرفه...
واشکي متبلور ميشود اما به بلوغ نميرسد
وبه خاک ميسپرد سقوطش را از چشمه ي دريايي اش...
زنداني نيستم!!آزادم!آزاد
نه چون پرنده اي که در آسمان اوج ميگيردو ميشکند سپر تندبادهارا
نه چون پروانه اي که روزي هزاران بار حس زنده بودن در او احيا ميشود، دوباره ودوباره
بلکه مثل بچه گنجشکي که توي لانه ي چوبي اش دل ميزند براي پرواز،بال ميزند،بال ميزند
اما هيچ!!!هيچ
همه فکر ميکنند پرواز را ياد نگرفته!!پس مادرش کو؟؟
همه به دنبال مقصري ديگر!!
اما از کجا معلوم که پرواز را از خاطر نبرده باشد؟؟!!
خاطره ي چگونه ي تکاندن بالهايش پشت ميله هاي سخت فراموشي محبوس نشده باشد؟؟!!
از کجا معلوم تخم باروري آرزوهايش را مار نخورده باشد؟؟!!
داشتم ميگفتم!!
وآنقدر بال ميزند که خسته از اين مکرر بيهوده دوباره به خواب ميرود
خوابي که کسي نميداند بايد در انتظار بيداري دوباره اش ماند يا نه!؟؟!
شايد تخم آزادي من را نيز ماري از دنياي خودم خورده باشد؛
کسي چه ميداند...؟؟!!