با داداشم حکم بازی میکردیم؛
من بُردم؛ داد زدم گفتم :
ایول دیگه حاکم منم...
بابام شنید؛
بابام یه هفتست که
شب میخواد بخوابه،
میاد کنارم میگه :
اعلاحضرت خدمه وقت استراحتشون
فرا رسیده؛
رخصت میدهید ؟...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی رخصت
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
.
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
#وحشی_بافقی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تاکه رزق ازطرف سفره ی ارباب رسد..
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽِ ﺷﯿﺦ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺣﺎﻝ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻟﺬﺍ ﻗﺼﺪ
ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻣﻮﻧﺚ ﻓﯽ ﺍﻟﻔﻮﺭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﻠﻢ فراهمیدندی ﻭ
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻮﯾﯿﺰ ﺷﺪﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺫﮐﻮﺭ ﻫﻤﮕﯽ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﯾﺎ
ﺍﺳﺘﺎﺩﺍ ! ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺩﺭﺱ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ، ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻮﮐﻮﻝ ﻧﻤﺎ ﺗﺎ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺭﺧﺼﺖ ﺩﺭﺱ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺳﯿﺒﯿﻞ ﮐﻠﻔﺖ ﮐﻼﺱ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻨﻤﻮﺩﻧﺪﯼ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﻨﺎ ﺷﯿﺦ ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ
ﺑﯿﺎﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺏ " ﺭﺳﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻨﮑﮏ ﻓﺮﻭ
ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﮊ ﻟﺐ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﻭ ﻋﺒﺎﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭﺑﻪ ﻧﺰﺩ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﻐﻤﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﯼ ﮐﻪ : ﺍُﺍُﺍُﺳﺴﺴﺲ ﺗﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺩﺩﺩﺩ !!!!
ﺍﺯﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﺷﯿﻮﺍ ﻭ ﺑﺎ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺷﯿﺦ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻝ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻧﺮﻡ ﮔﺸﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۳ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻣﻮﮐﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﺷﯿﺦ ﻣﺮیدﺎﻥ
ﺟﻤﻠﮕﯽ ﺟﺰﻭﻩ ﺑﺪﺭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﺍُﺳﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺩ ﺍُﺳﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺩ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺭﻓﺘﻨﺪﯼ...
D:
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتندس
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم.
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است.
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم.
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست.
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
وز همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
” مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم.”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!