حدیث شب را
از چشمان #تُ میخوانم ؛
فرصتی نمانده
فانوس
خیالم
رهسپار با #تُ بودنست...
#مریم_پورقلی
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی رهسپار
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
#تزریق_انرژی_مثبت
تکرار_کنیم :
«من آرامش خدایم را با تمامِ وجود احساس می کنم و در آرامش او می آسایم و ایمان دارم در آرامش الهی به سوی موهبت های والاتر رهسپارم.»
خدایا سپاسگزارم .
. .
حدیث شب را
از چشمان #تُ میخوانم
فرصتی نمانده
فانوس خیالم
رهسپار با #تُ بودنست...
. .
حدیث شب را
از چشمان #تُ میخوانم ؛
فرصتی نمانده
فانوس
خیالم
رهسپار با #تُ بودنست...
. .
لج کردی واسه چی نمی دونم
تو با خودت هم شایدم قهری
عاشق ترین آدم تو این شهرم
بی رحم ترین آدم تو این شهری....
#امینرهسپار
خوب می دانم که ما
هرگز سهم هم نخواهیم شد
گرچه دوشادوش هم رهسپار میشویم
چونان ریل هایی
که هرگز به یکدیگر نمیرسند...
#شیرکو_بیکس
گاهی باید رد شد ، باید گذشت ؛
گاهی باید در اوج نیاز نخواست ..
گاهی باید کویر شد و با همه تشنگی
منت هیچ ابری را نکشید ..
گاهی برای بودن باید محو شد ، باید نیست شد
گاهی برای بودن ؛ باید نبود ...
گاهی باید چترت را برداری و رهسپار کوچه هایی شوی
که مدت هاست هیچ رهگذری از آن عبور نکرده
گاهی باید نباشی ..
گاهی باید رد شد
باید گذشت
گاهی باید در اوج نیاز ، نخواست
گاهی باید کویر شد
با همه ی تشنگی
منت هیچ ابری را نکشید
گاهی برای بودن
باید محو شد
باید نیست شد
گاهی برای بودن باید نبود
گاهی باید چترت را برداری
و رهسپار کوچه هایی بشی که خیلی وقته رهگذری ازش عبور نکرده
گاهی باید نباشی
Channel :
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود
تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده
شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم
دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند
غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد
جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم
جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم
جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم
زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد
هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است
کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست
_زنـــــــــــده یــــــــاد قیصـــــــــرامیــــــــن پــــــــور ___