- شب است
سرت را بگذار رویِ زانوانم
میخواهم دوستت دارم را لابهلایِ گیسوانت بکارم..
#مریم_رضایی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی زانوان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
روزی به دیدارم خواهی آمد که دیگر نمیشناسمت
من با پیراهنی ساده
آشفته حال
خیره به خالی دنیا
با خودم غریبه
با دیگران غریبه تر
جایی نشستهام که نمیدانم کجاست
تو چون همیشه با وقار
با تردید نگاهم میکنی
شاخه گلی روی زانوانم میگذاری
سری تکان میدهی
و میروی ...
من ...
خیره به خالی دنیا
به ناگهان، رفتنت را میشناسم
. #نیکی_فیروزکوهی
. خداحافظ اگر باز نگشتم
به سیم آخر زدن خیلی خوب است! قمارباز اعظم وقتی هوس قمار آخر به سرش می زند، از آستین اش، آخرین سکه ی سیم را در می آورد و پاکباختن را تجربه می کند؛ با دلی تهی، چشمانی تهی و دستانی تهی...
زانوانش می لرزد و نمی داند که این قمار واپسین، به بازی، به باختن اش می ارزد؟ یا او را خاکسترنشین خاموشی و فراموشی خواهد کرد؟ چرا هیچ یک از فیلسوفان اگزیستانس، یادشان نبود که وقتی "موقعیت های مرزی وجودی" را لیست می کردند، در کنار ناامیدی، گناه، اضطراب مرگ و ....، به این قمار آخر هم اشاره کنند؟ دارم به عقابی فکر می کنم که خوب می داند که پرواز در اوج، در بلندای سکوت و شکوهمندی، حتما بالهایش را در هم خواهد شکست... اما در آن دقیقه ی آخر، پلک های خیس اش را می بندد و بال هایش را می گشاید ، به سمت بی سویی، بی جانبی... سینه اش را از زخمِ یادهایِ بودن، از عطر بادهایِ عدم سرشار می کند و دل به آسمان می زند ...
دلم برای آن قمار آخر تنگ شده ایلیا! ...
من به تنهایی
به امنیتِ بی وقفه ی دربهای بسته
به ابعادِ آشنای این خانه
به زانوانِ خودم ، معتادم
حقیقت دارد
سایهها نمیدانند
در بی نهایت شب
چه معمایی ست
خیالِ روشنِ یک پنجره ...
.
.
" نيكى فيروزكوهى "
حالا که آمدهای
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار
حالا که آمدهای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند تا دلم نگیرد
حالا که آمده ای
همین جا بنشین و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است ..
حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران از آسمان دیگری است ..
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاندهمهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمدهای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانههایشان را در زمین می خورند وامتحانشان را در آسمان پس می دهند
حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی چه قدر بیداری بهتر است ..
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزدامشب
چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!
سلام دوستان عزیز....این متن رو من ب افتخار ی نفر نوشتم ....با نصفه ی نصف استعداد نویسندگیم امیدوارم متنم خوب واقع بشه....
آنگاه که در جنگل تنهایی خویش قدم میزنم صدای نام تورا اززبان گنجشککان وپرنده های خوشصدای جنگل می شنوم...چه دلنشین است....
شاخه های درختان روبروی غروب بینهایت زیبای جنگل دست به دست هم داده دارند جشن و پایکوبی میکنند...
حیوانات کوچک جنگل به قولی مثل ندید بدید هابا چشمان کوچکشان از لابه لایشاخ و برگ درختان مرانگاه میکنند...
چرا وقتی که یادت درقلبم زنده است حسرت دیدن روی ماهت را داشته باشم ...!
کمی بیشتر قدم میزنم دیگر زانوانم تحمل یک قلب سنگین بر روی تنم را ندارند... می ایســـتم......
شاید روزنه ای نور ازبین حصار هزاران برگ کوچک و بزرگ درختان یواشکی فرار کند به دلم .... این دل خسته بتابد تا شاید جان بگیرم.....ولی گویا شب شده و به گمانم آن روزنهی نور خوابیده باشد.....
جنگل در شب وقتی لباس مشکی خوابشرا ب تن میکند خیلی ترسناک میشود....برای اینکه هم خودم را آرام کنم و از سکوت آزار دهنده رها شوم ، شعر لالایی سر میدهم....
لالا لالا لالا لالایی لالا لالا لالا لالایی
لالا خفته گل لاله بخون با غم بخون ناله
لالا لالا شب آروم بگم از دل یا از زانوم
دلم تنگه واسه یارش چون آهنگش اومد یادش
شدم غرقِ تو تنهایی خدا کنه که بیـــایــــی
لالا لالا لالا لالایی لالا لالا لالا لالایی
هیــــسسسسسس!
(با صدایی آرام تر)
بشنو با دل بشنو با جون ببین چی گفت دلم با خون
لالا لالا لالا لالایی
آنقدر لالایی خواندم تا پلکهایم سنگین شد و بر روی تشک زمین و ملحفه ی آسمان خوابم برد......
که در اعماق دریای خوابم نشانه ای از تو دیدم....
آن صندوقچه ی مهربانی و صداقتترا..... گویا گمش کرده بودم ....ماهی عشقم آن صندوقچه را بلند کرد و دردهانش گذاشت تا با خود ببرد....
بیدار که شدم هوا هنوز هم تاریک بود.....
انگاریک کرم شب تاب بهسویم می آمد....نه....مثل اینکه چند کرم شب تاب بود....ولی بازهم حدسم اشتباه بود....
کیستی؟
- .....
- می گویم کیستی؟!
- من منم !!!!!!!
مثل اینکه فرشته بود.نمی دانم چه بود...ولی فانوسش را دیدم انگار شعله ای ازامید در درونم روشن شد.
او می خواست مرا از آن تاریکی بیرون ببرد....فانوسش را دست من داد.....
من باید مواظب شعله ی کوچکش میبودم چرا که ممکن بود نسیمی خسته هم او را ازپا دراورد....
ازبوته های وحشی و درختان خوابیده جنگل گذشتیم ناگهان چهره ای آشنا نگاهم را جلب کرد....
آری آنکه مرااز جنگل تاریک نجات داد عشق تو بود ....
.: پایان :.
و بیاختیار ....
چادرت را سر میکنی ....
و مسیر همیشگی خانه تا گلزار شهدا را گریه میکنی.
مادر شهید!
فضای سینه نم گرفتهات فریادها دارد
و تو هق هق گریههای تنهاییات را فقط برای شهیدت کنار گذاشتی
و کسی از آن با خبر نمیشود ...
وقتی که بر سر مزار شهیدت میرسی و زانوان خستهات را امان میدهی،
وقتی قبری را که بالایش نوشتهاند
سرباز رشید اسلام را در آغوش مهربانیهایت میگیری،
این گریه است ...
که دیگر تحمل ماندن در قفس سینه را نمییابد و زمزمههای لالایی روی لبانت گل میکند.
مادر همه ی ما ..... دعایمان کن