گاهی برای انداختن یک درخت
باید صد ضربه تبر زد
از این صد ضربه، نود و نه ضربه اول
کارش این است که شرایط رو برای
ضربه صدم آماده کند.
اینکه درخت در طول نود و نه ضربه
سرجایش است، دلیل بیهودگی آن
ضربات نیس ، دلیل دلسردی نیست ،
دلیل ناامیدی نیست ، ضربه صدم بالاخره
از راه میرسد و درخت را میاندازد!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی سرجایش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
وقتی میخندید، دنیا چند درجه شفافتر میشد، انگار که عینکم را با خنده برداشته باشد و ها کرده باشدش و با گوشهی لباسش آن را تمیز کرده باشد و سرجایش گذاشته باشد و سرخوش گفته باشد، حالا بهتر نشد؟ و عمیقترین لبخندم را زده باشم و گفته باشم که: چرا، دیگر بهتر از این نخواهد شد.
. .
همه چیز سرجایش است
حتی سوزن های نخ شده
تنها
تو و پیراهنت
هیچ کجای این خانه نیستید ...
#مینا_حسینی
داستان ثروتمند بی پول !
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
سر کلاس درس معلم به یکی از دانش آموزان می گوید: برو دفتر مدرسه چند تا گچ بیار. دانش آموز از کلاس خارج می شود و در این اثنا معلم بر روی تخته سه خط می کشد. یک خط بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک که پایین دو خط دیگر بود. معلم به بچه ها می گوید: هر وقت که دانش آموز آمد من از هر کدام از شما که سوال کردم که از نظر علمی کدام خط بزرگ تر است شما در پاسخ بگویید خط پائینی یعنی خط کوچک.
وقتی که دانش آموز وارد کلاس شد و سرجایش نشست معلم از همه کلاس به غیر از آن دانش آموز سوال را پرسید و همه گفتند خط پایین. یعنی همان خط کوچک. و در آخر از دانش آموزی که گچ آورده بود این سوال را پرسید و او هم گفت:
- خط پایین.
معلم گفت: ببینید بچه ها وقتی در یک فضایی همه یک حقیقت را انکار می کنند و آن را به دروغ واقعیت نشان می دهند امکان دارد که افراد زیادی آن دروغ را باور کنند. پس به خاطر همین است که می گویند دروغ گو دشمن خداست. پس یکی از علل بدی ماهواره هم به همین خاطر است که اخبار دروغ را دائما تبلیغ می کنند و روی آن قضیه دروغ بسیار مانور می دهند.
خانم ! شماره بدم؟؟
خانم خوشگله ! برسونمت؟؟
خوشگله ! چن لحظه از وقتتو به ما میدی ؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
"بیچاره اصلا اهل این حرفا نبود "...
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چندبار تصمیم گرفت
بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرلعنتی ،
دخترک وارد حیاط امامزاده شد
...خسته...انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود...!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سرکرد...وارد حرم شد وکنار ضریح نشست،
زیرلب چیزی میگفت انگار
خدایا ! کمکم کن...
چندساعت بعد ، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم!پاشو سر راه نشستی!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8خود
را به خوابگاه برساند ، به سرعت از آنجا خارج شد ...وارد شهر شد
اما ...اما انگار چیزی شده بود
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد،انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد
با خودش گفت :
مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه اما اینطور نبود یه لحظه به خود آمد ...
" دید چادر امامزاده راسرجایش نگذاشته "!!
♥ مــن یـکــــ دخـتــر چــادریـــم ...
شاد و پرنشاط ، سرزنده و پرکار...
قرآن و نهج البلاغه اگر میخوانم ، رمان و حافظ هم میخوانم.
عاشق پهلوانی های حضرت حیدر اگر هستم ، یک عالمه شعر حماسی از شاهنامه هم حفظم.
پای سجاده ام گریه اگر میکنم ، خنده هایم بین دوستانم هم تماشایی است !
من یک عالمه دوست و رفیق دارم.
تابستان ها اگر اردوی جهادی میرویم ، اردوهای تفریحی ام نیز هرهفته پا برجاست ...
ما اگر سخنرانی میرویم ، پارک رفتنمان هم سرجایش است ...
مسجد اگر پاتوق ماست ، باغ و بوستان پاتوق بعدی ماست ...
برای نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزده از مسجد تا خانه پیاده قدم میزنیم.
دعای عهدمان را اگر میخوانیم ، همانجا سفره باز میکنیم و با خنده و شادی صبحانه مان میشود غذا با طعم دعا !
ما اگر چادر سر میکنیم ، نقاش هم هستیم ، خطمان هم خوب است
حرفهای دخترانه مان سرجایش ، شوخی های دوستانه مان را هم میکنیم ،
نمایشگاه و تئاتر هم میرویم ، سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...
کوه هم میرویم ، عکس های یادگاری ، فیلم های پر از خنده و شادی...
کی گفته ما چادری ها ...
من قشنگ تر از دنیای خودمان سراغ ندارم !
دنیای من و این رفیقان با خدایم ،
همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمیگردند ،
همین هایی که وقتی دلت را میشکنند تا حلالیت ازت نگیرند ول کن نیستند ،
همین هایی که حیاشان را نفروختند ...