میخواستمت و نبودی
سهم من اما
زمزمه گفتن دوستت دارم هم نبود
گیج میزنم
بیقراری مرا به سختی قورت میدهد
...
چه بیگانه‌ایم با هم
گرچه آشنا
به اندازهٔ تمام سالهای بودنم از نبودنت رنج بردم
چه میسوزد تنم در تب
تو هک‌ شدی به باور ذهن روانیم
و لبریز از سرزنشهای تکراری یک حس درون
که مدام دردها را به رخ می‌کشد
به تماشا نشسته‌ام، میان چاله‌های زندگی‌
در جستجوی عشق
در این کوچه‌های مرگ
دیگر طاقت رویا تمام شده
دلم بودنت را می‌خواهد
سال‌هایم تناوب، درد و زخم خوردن و بردباری بود
و شب به انتظار روز
و شاید اتفاق تازه‌ا‌ی
تو ای خیال دلخواه من
کاش باور داشتی در باورم
چه بی‌ پروا هر لحظه در حسرت دیدار تو میسوزم
در هوای تو نفس میکشم
روزی هزار بار می‌خوانمت
نمیخواهی بشکنی قلب این انتظار را؟