✿ کپشن خاص ✿
با خودم قرار گذاشته ام ، به وقت تمام بی خیالی ها ، توی تمام کافه ها ، خیابان ها ، کتابفروشی ها ...
خودم را به صرف انواع قهوه و نوشیدنی و موسیقی و شعر ؛ دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر ...
قرار گذاشته ام با خودم و با آسمان و با ابرها ،
که رهاتر از همیشه در آسمان های خیال ، پرواز کنم و در آغوش ابرهای آرامش ، بخوابم .
و بخندم ،
و آرام باشم ...
قرار گذاشته ام با کبوترها ، گربه ها ، گنجشک ها ،
با برگ ها ، با قاصدک ها ، با گل ها ...
قرار گذاشته ام آنقدر برای خودم باشم که هر جای زندگی که دلم گرفت ؛ با مرورِ حالِ خوب این روزهایم بخندم ،
و هر جا که کم آوردم ؛ بی معطلی با خودم توی کافه ای ، خیابانی ، چیزی ، قرار بگذارم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی سنگفرش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
.
#کافه ها را بستند
برگهای زرد آرزوهایمان را
سنگفرش زمینِ سرد خانه هایمان کردیم !
خیابانها را بستند ...
پاییز را مهمانِ گلدانهای سبز پنجره هایمان کردیم !
کُنده های سوخته ی رویا را بغل زدیم
و شبها خواب باران را دیدیم ...
کافه ها را ببندید !
امسال....
قصیده ی #پاییز را در فنجانهای گرم و
کتابهای قدیمی روی طاقچه
سَر می کشیم ...
#زهره_حدادی
✿ کپشن خاص ✿
با خودم قرار گذاشته ام ، به وقت تمام بی خیالی ها ، توی تمام کافه ها ، خیابان ها ، کتابفروشی ها ...
خودم را به صرف انواع قهوه و نوشیدنی و موسیقی و شعر ؛ دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر ...
قرار گذاشته ام با خودم و با آسمان و با ابرها ،
که رهاتر از همیشه در آسمان های خیال ، پرواز کنم و در آغوش ابرهای آرامش ، بخوابم .
و بخندم ،
و آرام باشم ...
قرار گذاشته ام با کبوترها ، گربه ها ، گنجشک ها ،
با برگ ها ، با قاصدک ها ، با گل ها ...
قرار گذاشته ام آنقدر برای خودم باشم که هر جای زندگی که دلم گرفت ؛ با مرورِ حالِ خوب این روزهایم بخندم ،
و هر جا که کم آوردم ؛ بی معطلی با خودم توی کافه ای ، خیابانی ، چیزی ، قرار بگذارم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
با خودم قرار گذاشته ام ، به وقت تمام بی خیالی ها ، توی تمام کافه ها ، خیابان ها ، کتابفروشی ها ...
خودم را به صرف انواع قهوه و نوشیدنی و موسیقی و شعر ؛ دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر ...
قرار گذاشته ام با خودم و با آسمان و با ابرها ،
که رهاتر از همیشه در آسمان های خیال ، پرواز کنم و در آغوش ابرهای آرامش ، بخوابم
و بخندم ،
و آرام باشم ...
قرار گذاشته ام با کبوترها ، گربه ها ، گنجشک ها ،
با برگ ها ، با قاصدک ها ، با گل ها ...
قرار گذاشته ام آنقدر برای خودم باشم که هر جای زندگی که دلم گرفت ؛ با مرورِ حالِ خوب این روزهایم بخندم ،
و هر جا که کم آوردم ؛ بی معطلی با خودم توی کافه ای ، خیابانی ، چیزی ، قرار بگذارم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
✿ کپشن خاص ✿
حالا تو برای من بیشتر از یک خاطره،
شبیه خود ولیعصر هستی!
یک خیابانِ صبور با انگشتان کشیدهی غمگین.
خیابانی که پاریس را با تمام سنگفرش هایش پهن آن کرده بودیم...
و بر کمر شب قدم می زدیم.
شبیه حضور عظیمِ یک قدم،
شبیه باران خورده ترین نقطه خیابان،
شبیه خود تهران ...
#سید_محمد_مرکبیان
گاهی دلم میخواهد
قدم بزنم و به #تُ فکر نکنم
اما نمیشود سنگدل...!
سنگفرشِ این پیادهرو
پاخوردهی عاشقانههای ماست
. .
✿ کپشن خاص ✿
- گاهی دلم میخواهد
قدم بزنم و به تو فکر نکنم
اما نمیشود سنگدل..
سنگفرشِ این پیادهرو پا خوردهیِ عاشقانههای ماست...
#اسماعیل_دلبری
گفتن "دوستت دارم" ها
هیچ فایــده ای ندارد!
باید آنها را
روی سنگفرش خیابان نوشت
شاید رهگذری خواند
دلش تپیـــد...
مانـــد و نــرفت
وگرنـه گفتن های من
همه را مسافـر کرد…
مردي با اسب و سگش درجادهاي راه ميرفتند.
هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيدبرگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
-كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "