یکی از سوالاتی که همیشه موقع درس خوندن ذهنمو به خودش مشغول میکنه اینه که چرا هی مگسا دستاشونو میمالن به هم؟ :|
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی سوالاتی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
فرزند عزیزم :
آن زمان که مرا پیر و ازکار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباس… هایم را
کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را
بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده
است صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور
میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض
کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور
میشدم بارها و بارها داستانی را برایت
تعریف کنم…
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه م یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده…همانگونه که تو اولین
قدمهایت را کنار من برمیداشتی….
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..
روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم، دوستت دارم
سادگی شخصیت ، نتیجه پیچیدگی فکر است ..
درباره ادمها از سوالاتی که میپرسند قضاوت کن ،
نه جواب هایی که میدهند .
آنکه زیاد می داند کمتر حرف می زند....
آنکه عمل می کند کمتر حرف می زند
فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،
صبور باش و درکم کن.
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم.
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… .
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن.
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر.
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو.
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی…
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو… روزی خود میفهمی.
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم.
(من بچه ندارمااا اشتب نکنید)
+خیلی سنگین بود تایه هفته سکوت
*گفتگو با خدا * *خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم . * *خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟ * *گفتم : اگر وقت داشته باشید . * *خدا لبخند زد * *وقت من ابدی است . * *چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟ * *چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟ * *خدا پاسخ داد ...* *این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند . * *عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .* *این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند. * *و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند . * *این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند . * *زمان حال فراموش شان می شود . * *آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال . * *این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد . * *و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند . * *خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم . * *بعد پرسیدم ...* *به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟ * *خدا دوباره با لبخند پاسخ داد . * *یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد . * *اما می توان محبوب دیگران شد . * *یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند . * *یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد . * *بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد * *یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم . * *و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد . * *با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .* *یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .* *اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند . * * *یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. * *یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .* *بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند . * *و یاد بگیرن که من اینجا هستم . * *همیشه*
خانه ام را فروختم!
درنزدیکی روستایی کلبه ای ساختم که به چشمانت نزدیک ترباشم..
چه کسی می گوید چشمانت نبض دارند؟
چه کسی میگوید دستانت حرارت دارند؟
چه کسی؟...
راستی چه کسی جزمن به چشمانت زل زده؟
چه کسی جز من دستانت رافشرده؟
آه...
چه سوالاتی!
تو خود..میدانی...من خانه ام را فروخته ام!
ازهمین حوالی که بالاتر بیایی لبو فروشی را میبینی که بی آنکه به من بگوید ازجام سرخ لبانت آتشی ساخته!
بالاتر یک رز فیروزه ای برای دیدنت خود را به آب وآتش زده تا فقط چند سانتی قد بکشد به هوای حوایت!
درخانه ام را که بزنی من به همراه یک جین دعا منتظرت هستیم..
دیشب هم منتظر بودیم!
من،یک فنجان چای،یک حبه قند،یک ساعت رومیزی،یک سنجاق کوچک آبی ویک روزنامه مچاله شده!
ما شش نفر منتظرت بودیم وتو..نیامدی!
باخود می گفتیم وقتی بیایی هفت نفر می شویم...
امشب...
نیا..
جمع شش نفره مان را بهم نزن..
ما سالهاست شش نفر مانده ایم..
حداقل بگذار من نباشم..
تو بیا..
وبازهم شش نفر بمان!