حالا که آمده‌ای
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار
حالا که آمده‌ای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند تا دلم نگیرد
حالا که آمده ای
همین جا بنشین و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است ..
حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
این باران از آسمان دیگری است ..
حالا که آمده‎ای
چه لباس‎های مهربانی پوشیده‎اندهمه‎ی این کلماتی که از تو می‎گویند
حالا که آمده‌ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانه‌هایشان را در زمین می خورند وامتحانشان را در آسمان پس می دهند
حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی چه قدر بیداری بهتر است ..
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزدامشب
چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!